قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

حکیم غلام‌‌حسین هندی فردی بت پرست بود که شیعه شده بود و.. اصالتا اهل شهر مُلتانِ هند بود که در نزدیکی کشمیر واقع شده است. او بیش از 70 سال سن داشت و من برای درمان طبی به او مراجعه می‌کردم و مدتی رفیقم بود و سبب مسلمان شدن او را نمی‌دانستم تا اینکه در کربلا، روزی مردی سنّی و متعصب برای مناظره‌ی مذهبی به منزلم آمد و آن حکیم هم حضور داشت.

فردِ سُنّی شروع به مناظره کرد و سخن، میان ما به درازا کشید و آن حکیم خاموش بود. چون دید آن مرد، معاند است و برهان و دلیل را باور ندارد و بر سخنِ بیهوده‌ی خود اصرار دارد، سخت به خشم آمد و رگهایش بر آمدند و به آن مرد گفت: من بت پرست بودم و معنی سنّی و شیعه را نمی‌‌دانستم و نام علی و عمر را هم نشنیده بودم و آنکه مرا به مسلمانی راهنمایی کرد، به حسین و مذهب او و روشِ کسانی که برای وی عزاداری ‌می‌کنند، رهنمونم کرد و چون خشمِ حکیم را در برابر ناباوری آن مرد دیدم از او خواستیم سبب مسلمان شدن و شیعه بودنش را شرح دهد.

حکیم گفت: من می‌خواستم خوابم را نگویم و سبب مسلمانیم نهان دارم، ولی این مرد مرا واداشت که آنچه در خواب دیده و مسلمان شده‌‌ام را بگویم.

 بدان که من بت و آتش ‌می‌‌پرستیدم و زاد و بومم، شهر مُلتانِ هند بود. در آن شهر، از بزرگان و سرورانِ کارمندانِ پادشاه بودم و خانه‌‌ام در کوی مسلمانان قرار داشت و در آن محل، کسی والاتر و ثروتمندتر و آبرومندتر از من نبود.

شیوه‌ی اهل محل این بود که در ایامِ عاشورا، پولی جمع می‌کردند و در مسجدِ خود صرف می‌کردند و تکیه‌ی عزا بر پا ‌می‌داشتند.

من به دلیل دشمنی با مسلمانان، با آنها کاری نداشتم و پرسشی از آن محل و از پیشوایان اسلام نمی‌کردم و بسا به آنجا گذر می‌کردم ولی از آنها روی بر‌می‌گرداندم تا آنها را نبینم؛ ولی چون مقام و اعتبارم مقتضی بخشش بود، هر ساله به تنهایی، برابر همه‌ی پولی که اهلِ محل برای مصارفِ عاشورا جمع ‌می‌کردند به آنها پول می‌دادم که مصرف عاشورا کنند.

30 سال یا بیشتر، به این شیوه بودم تا فرنگی‌ها بلاد ما را گرفتند و شاه را عزل کردند و کارکنانِ او مخفی شدند و من هم از جمله‌ی این افراد بودم.

پس از چند روز، از فرنگی‌ها امان خواستم و به من امان دادند و به کارِ تجارت پرداختم؛ البته نه از روی نیاز، بلکه از این جهت که به اسم این که از اطرافیانِ پادشاه هستم، مال مرا نگیرند..

من مانند ثروتمندان دیگر، تجارتم این بود که از بِلاد مُلتان، جنسِ مناسب ‌می‌خریدم و از راه دریا به بمبئی که شهری بزرگ و بندری است و از همه‌ی مذاهب و ملل در آن زندگی می‌کنند، ‌می‌بُردم.

وقتی به بمبئی ‌می‌رفتم، به خانه‌ی یک پیرزن مسلمان وارد می‌شدم که پس از مسلمانی دانستم علویه است و پیش از آن او را تنها مسلمان می‌دانستم و نمی‌دانستم سنی است یا شیعه یا علویه و از مذهبش هم پرسشی نمی‌‌کردم. یک بیرونی داشت کرایه می‌کردم و چند روزی می‌ماندم و به شهر خود برمی‌گشتم.

در سفرِ اخیر، کالایم را در بمبئی فروختم و جنس خریدم و به کشتی بُردم و تنها در انتظار حرکتِ کِشتی بودم. بیشتر کِشتی نشین‌ها مسلمان بودند و ماه رمضان شد و آنها از کاپیتان خواستند تا در بمبئی بماند تا ماه رمضان بگذرد و روزه‌ی خود را بگیرند و او هم پذیرفت و من هم چون تنها نمی‌توانستم سفر کنم، ماندم؛ ولی از ماندن، دلتنگ بودم و چشم به راهِ ماه نو داشتم و دیگران هم گر چه در شهر ماندند ولی در کشتی منزل کردند و سراسرِ شب بیدار بودند و برای تفریح و اُنس، تا صبح به شهر می‌رفتند، و صبح چون روزه بودند به کشتی بر می‌گشتند و تا نزدیک ِشب می‌خوابیدند و من هم با آنها همراه بودم جز در گرفتن روزه.

دو سوم ماه گذشت و دلم از ماندن در بمبئی تنگ شده بود و کاپیتان دستور داد، کشتی را آماده حرکت کنند؛ با خود گفتم فرج نزدیک است و روز شمار و ساعت شماری می‌کردم تا شبِ بیست و سوم ماه رمضان شد و اهل کشتی قصد شهر کردند و مرا هم دعوت کردند تا با آنها به شهر بروم ولی من کِسل بودم و عذر خواستم و مرا تنها گذاشتند و همه به شهر رفتند. من هم به پشت بام کشتی رفتم و به چیزی (که نویسنده نامش را از یاد برده)، تکیه زدم و دریا را تماشا می‌کردم و در حالِ خود و طولِ سفر و دوری از اهل و فرزند و وطن در اندیشه بودم.

در این میان که ندانستم خوابم یا بیدار، یکی آمد و از من دعوت کرد تا نزد رسول الله(ص) بروم. گفتم: رسول الله کیست؟ از من چه می‌خواهد؟

گفت: او پیغمبرِ مسلمان‌‌هاست و گفت پذیرا شو!.

ناگهان به هراس افتادم و نتوانستم درخواست او را رد کنم، لذا با او به راه افتادم تا به باغی بزرگ رسیدیم. او از من خواست تا جلوی در بایستم و خودش به داخل رفت و اجازه گرفت. ما نیز وارد آن باغِ بزرگ شدیم و دیدم باغی پر از انواع درخت و گل و کاخ‌های بی‌‌شمار است و به شکلی است که مانندش را ندیده بودم و در دنیا نظیر نداشت.

عقلم پرید و بُهتم زد و ندانستم چه کنم؛ در آن حال، همراهم که در کنارم بود گفت:

به رسول خدا سلام کن.

گفتم: کجاست.

اشاره به ایوانی کرد. دیدم در روی ایوانِ روبرویی، تختی وجود دارد که از طلاست و مرصّع به جواهرات بسیار است و شخصی زیبا منظر و سپید رنگ که چهره‌‌اش چون ماهِ شب چهارده می‌درخشید و هیبت او مانع تأمل در رویش بود، جلوس کرده و در کنارش نیز شخص دیگری نشسته بود که عمامه‌ی سبز رنگی به سر داشت.

من به هراس افتادم و نتوانستم بایستم. به رو در افتادم و به رسمی که با پادشاهان خود داشتیم به او سلام دادم و او جواب داد و گفت: ای فلان، پسر فلان!، نام مرا و نام پدرم را بُرد و با دلهره گفتم: لبیک یا رسول الله.

فرمود: می‌دانی تو را برای چه خواستیم؟

گفتم: نه

فرمود: برای اینکه مُزدِ احسانی که در باره‌ی ما کردی بدهیم.

گفتم: فرمان از تو است یا رسول الله.

و با خود گفتم: چه احسانی به او کرده‌‌ام؛ من که پیش از این او را ندیده بودم.

به من رو کرد و فرمود: می‌دانی احسانت به ما چیست؟

گفتم: نه یا رسول الله.

فرمود: تو هر سال مبلغی را به هم محله‌ای‌هایت داده‌ای تا در عزای فرزندم حسین صرف کنند و مبلغ هر سال را نام برد.

با خود گفتم: حسین دیگر کیست؟ او را نمی‌شناسم و نامش را نشنیده‌ام.

گفتم: آری یا رسول الله هر چه فرمایی اطاعت کنم

فرمود: با این دینی که داری نمی‌توانم به تو پاداش دهم

گفتم: یا رسول الله چه کنم؟

فرمود: مسلمان شو و پاداش بگیر

گفتم: به چشم یا رسول الله

 و به شخصی که همراهش آمده بودم، فرمود:

اسلام را به او بیاموز و هر مشهدی [زیارتگاهی] را که پس از مسلمان شدنش لازم است زیارت کند، به او بنمای.

و او گفت با من بیا.

موقع برگشتن، رسول خدا(ص) مرا خواست و فرمود:

فلانی! مسلمانان بر دو دسته‌‌اند؛ تو به روشی برو که عزادار حسین باشند و او را امام بدانند. به روشِ حسین بچسب.

گفتم: به چشم یا رسول الله، فرمانبُردارم؛ و با آن یار، بیرون آمدم و به من آموخت، کلمه‌ی

« اشهد ان لا اله الا الله، اشهد ان محمدا رسول الله و ان الائمه (علیهم السلام) خلفاءُ رسول الله»

از همراهم پرسیدم، آن مردی که کنار رسول خدا صلوات الله علیه و اله نشسته بود، که بود؟

گفت: پدر حسین است؛ [همان حسینی] که رسول خدایت فرمود به روش او باش، نامش علی است، پسر عمو و داماد رسول خداست و حسین هم فرزندِ دخترِ رسول خداست.

در این حال همراهم مرا دستور سیر داد و مرا به کاظمین برد و حرم دو امام(علیهما السلام) را در آنجا به من نشان داد و سپس مرا به کربلا بُرد و حرم امام حسین(ع) را به من نشان داد و در راه بازگشت، صحن حضرت عباس(ع) را دیدم ولی نگذاشت وارد آنها بشوم و گفت بعدها زیارت خواهی کرد و آنگاه مرا به نجف بُرد و مرقد علی(ع) را به من نشان داد و از آنجا به حرم عسکریین(علیهما السلام) برد و جای غیبت امام عصر را به من نشان داد و گفت:

همه‌ی اینها را زیارت خواهی کرد و رفتیم تا به کوهِ بزرگی رسیدیم که جمعی آتش افروخته و گِردش نشسته بودند.

گفتم: این کوه چیست؟

گفت: اینجا نزدیکِ مشهدِ امام رضا(ع) است و از دور، گنبد مبارک آن حضرت را به من نشان داد و آنگاه با هم به همان کشتی برگشتیم و همراهم از دیده‌‌ام نهان شد و من هراسان و ترسان بیدار شدم و از هراس آنچه دیده بودم بر خود می‌لرزیدم و در کارم سرگردان بودم و دیگر نتوانستم خود را نگاه دارم؛ برخاستم و در کشتی به انتظارِ سپیده دم قدم ‌‌زدم.

صبح به شهر رفتم و درِ خانه‌ی همان زنی که منزل می‌گرفتم را زدم و به او گفتم: برایم خوارکی از شیر بساز تا شب بیایم و بخورم. او از گفته‌ی من در عجب شد؛ زیرا هندوها و بت پرستانِ مُلتان، خوراکِ مسلمانان را نمی‌خورند و بسا چون مسلمانی به آشپزخانه‌‌شان گذر کند و سایه‌‌اش روی دیگ‌‌هایشان بیفتد، پندارند همه غذاها نجس شده و آنها را به دور ‌می‌ریزند و ظرف‌‌ها را نیز شسته و آشپزخانه را ویران ‌می‌کنند و از نو ‌می‌سازند.

آن پیرزن گفت: دست‌‌پخت مرا می‌خوری؟

گفتم: آری

گفت: از دینت برگشته‌ای؟

گفتم: تو را به این پرسش چه کار؟ آنچه گفتم، انجام بده

و این نخستین چیزی بود که از دینم ترک کردم و از خانه او به درآمدم و دنبال کسی بودم که آداب مسلمانی را به من بیاموزد. مسجدی نزدیکِ منزلم بود و شیخِ مسلمانی در آن نماز می‌خواند و پس از نماز، وعظ می‌کرد. قصدم این بود که بدان مسجد گذر کنم و از آن شیخ، معالم دینم را یاد بگیرم.

در راه رفتن به آن مسجد بودم که از کثرتِ خیال و اندیشه‌‌ای که از هراسِ آن خواب در دل داشتم قصد خود را فراموش کردم و از آن مسجد گذشتم و به مسجد دیگری رسیدم. به یادم آمد که می‌‌خواستم به آن مسجد بروم؛ با خود گفتم، فرقی ندارد و میروم از امامِ همین مسجد، معالم اسلام را یاد ‌می‌گیرم. صبر کردم تا امام جماعت، از مسجد بیرون آمد و او شخصی کور بود. با خود گفتم: نیاز مرا زبانش برآورده می‌کند نه چشمش.

به دنبالش رفتم تا درِ خانه‌‌اش و گفتم: ای شیخ! من مردی مُلتانی هستم و هندویَم و می‌خواهم مسلمان شوم. او مرا به خانه بُرد و در را بست و من نزد وی نشستم.

گفت: چه می‌خواهی؟

گفتم: اسلام

گفت: اسلام دو طریقه دارد، کدام فرقه را می‌خواهی؟

گفتم: نمی‌دانم چه می‌گویی؟ من طریقه‌ی حسین(ع) و طریقه‌ی کسانی که عزادار اویند را می‌خواهم.

شیخ گریست و پیشانی مرا بوسید و گفت: گوارا بادت برادر.

از منزلم پرسید و گفتم:

خانه فلان زن هستم.

گفت: آیا او تو را به من راهنمایی کرده؟

گفتم: نه

گفت: از کجا دانستی من بر طریقه حسینم؟

گفتم: نمی‌دانستم و قصد داشتم به فلان مسجد بروم و از امامِ او مسلمانی بیاموزم ولی فراموش کردم و به مسجد تو رسیدم.

شیخ سجده کرد و گفت: امام آن مسجد یک سُنّی متعصب است و عزاداری حسین(ع) را حرام می‌داند و بسا به کفرِ عزادار حسین فتوی می‌دهد و این خداوند بوده که مراجعه‌ی به آن شخص را از یادت برده.

به شیخ گفتم: آن که مرا به مسلمانی دلالت کرد، به طریقه‌ی حسین راهنمایی نمود و خوابم را به او گفتم و او گریست و من هم گریستم. او مسلمانی را به من آموخت و فرمود آن روز را روزه بگیر.

از نزد او به دریا آمدم و جامه‌ی خود را شستم و غسل کردم و جامه را پوشیدم و به منزل برگشتم و همه داستانم را برای آن پیرزن بازگو کردم.

او گریست و گفت: بدان که من شیعه و علویه و از فرزندان حسینم.

آن روز، همه در اندیشه‌ی کارِ خودم بودم و به مسلمانیم شاد بودم.

با خود اندیشیدم که مالم را در کفر به دست آورده‌‌ام و آنها را نمی‌خواهم. همه‌ی اموالم را نزد فرزندانم فرستادم و نوشتم من مسلمان شده‌‌ام و مالم از شما باشد و این مال را از آن جهت برای شما ‌می‌فرستم که نگویند مسلمان شده‌‌ام تا اموال را تنهایی بخورم. جامه‌ام را بیرون آورده و آن مختصری از اموالم که مانده بود، همگی را صدقه دادم تا چیزی پیشم نماند.

مسلمانان چون، چنین دیدند، مالی جمع کردند و برایم جامه‌‌ا‌ی خریدند و سرمایه به من دادند تا کسب کرده و امرار معاش کنم. بعد از مدتی نامه‌‌ای از فرزندانم رسید که تو تَرکِ کیش اجدادی‌‌مان را کرده‌‌ای، اگر از دینت برگردی، قَدرَت را خواهیم دانست و اگر برنگردی خواهیم کوشید تا به هر وسیله، نابودت کنیم.

من نیز از فرزندان و دیگر هندوان بر جان خود ترسیدم و به عراق آمدم و چون به کربلا رسیدیم جمعی هندی و ایرانی با من بودند و گفتند: یکی برود منزلِ مناسبی کرایه کند

گفتم: من شما را به منزلِ مناسب دلالت می‌کنم

گفتند تو غریبی و تا کنون بدین شهر نیامده‌‌ای و کوچه‌هایش را نمی‌دانی.

گفتم: آن‌‌که مرا به مسلمانی راهنمایی کرد، منزلم در کربلا را نیز به من نشان داد.

همراهانم را از دروازه‌ی بغداد وارد شهر کردم و آنها را از راهی که در خواب دیده بودم، به درِ صحن حضرت عباس(ع) آوردم و خانه‌ای را که در خواب دیده بودم، پیدا کردم و در زدیم.

صاحب‌‌خانه آمد و از او منزل خواستیم. گفت: قدم به چشم.

در آنجا منزل کردیم و آن اطاق همانطور که در خواب دیده بودم خاکی بود و البته هر مشهدی را که زیارت کردم به مانند همانی بود که در خواب دیده بودم.

مولف کتاب گوید: خودم برخی همراهان او را در ورود به کربلا دیده‌‌ام، و آنها گفتند: مطلب همان است که حکیم گفته، و گفتند ما درباره‌ی او شک کردیم و گفتیم که او بارِ اولش نیست که به کربلا ‌می‌آید؛ چون او مانند کسی بود که بارها به کربلا سفر کرده و کوچه و خانه‌هایش را می‌داند و راهِ صحن را می‌شناسد، زیرا چون خواستیم به صحن برویم، به صاحب‌‌خانه گفتیم: ما را به راه صحن رهنمایی کن.

حکیم گفت: من شما را راهنمایی ‌می‌کنم و جلوتر از ما رفت تا به درِ قاضی‌‌الحاجات رسید، بی‌‌آن که از کسی بپرسد.

و یک دلیل بر صدقِ گفته‌ی حکیم این است که ثروتمند و مستطیع شد و بر ترکِ حج، او را سرزنش کردیم. می‌گفت، آن که در خواب همراهم بود، هر جا که زیارتش نصیبم خواهد شد را به من نشان داد ولی مکه و مدینه را به من نشان نداد.

گفتیم: این عذر شرعی و مُسقط تکلیف نیست. او سه سال پی در پی آماده رفتن به حج شد ولی به دلایلی موفق به حج نشد.

سال اول، موقع حج، در نجف به حدی بیمار شد که به حال احتضار افتاد.

سال دوم که به نجف رفت، از طرف سفیر انگلیس به اتهامی واهی او را برگرداندند و تا رفع اشتباه گردید، وقت سفر حج منقضی شد؛ و سالِ سوم به فرمان سلطان، راه زمینی بسته شد و وقت راه دریا هم گذشته بود و در سال چهارم هم وی وفات کرد و موفق به حج نگردید[1].



[1] دار السلام (ترجمه)، محدث نوری، انتشارات اسلامیه، ج2، ص 285

 [با اندکی ویرایش]

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی