جابجا شدن جنازه دختر تازه مسلمان اهل روسیه با فرد فاسقی که در کربلا دفن شده بود
یکی از شاگردان وحید بهبهانی [متوفی 1205 ه. ق.] چنین حکایت میکند که:
من در [کربلا] در مسجدِ صحنِ حسینی که سمتِ پایین پای حضرت است، در مجلس درسِ استاد بودم که دیدم مردی زائر و غریب، که لباس آذربایجانی به تن داشت وارد شد و به استاد ِاکبر -وحید بهبهانی- سلام کرد و آنگاه دستش را بوسید و بستهای که زیورآلات زنانه در آن بود، نزد او نهاد و گفت:
اینها را در هر جا خواهی صرف کن.
استاد، دلیل این کار را پرسید. [مرد زائر] گفت: داستان عجیبی دارم.
من از حوالی شیروان و دربند هستم و به روسیه در فلان شهر سفر کردم و به کارِ تجارت پرداختم و فردی توانگر بودم.
روزی دختری زیبا دیدم و دل به او باختم و زندگیم تیره شد و به ناچار نزد خانوادهی او که از اشرافِ نصاری بودند رفتم و از او خواستگاری کردم. گفتند تو عیبی نداری جز این که مخالفِ مذهب ما هستی و اگر بتوانی به کیش ما شوی او را به تو تزویج کنیم.
من غمین از نزد آن ها به در آمدم که شرط ناپذیری آوردند و چند روز گذشت و عشقم بدو افزود و تا جایی که از تجارت و کارم واماندم؛ و چون بیچاره شدم گفتم از ناچاری دو رویی کنم و خود را نصرانی اظهار دارم و با این قصدِ زشت به پیش آنها شتافتم.
گفتم: از مسلمانی بیزارم و مسیحی شدهام. آنان نیز این هدیهی اندک را از من پذیرفتند و آن دختر زیبا را به من دادند. پس از چند روزی، عشق من تمام شد و پشیمان شدم و عاقبت کار خود را دوزخ دیدم و خود را سرزنش کردم و در اندیشهی روزِ مردن بودم؛ نه میتوانستم به وطن برگردم و نه میتوانستم در آنجا نصرانی بمانم و در آنجا از آدابِ اسلام، جز گریه بر امام حسین(ع) چیزی برایم نمانده بود.
در آن ایام، محبت عجیبی از امام حسین(ع) در دلم افتاد و به عزاداری و گریه و زاری برای آن حضرت مشغول شدم. همسرم از حال من تعجب میکرد ولی سبب آن را نمیدانست؛ و چون حیرتش افزود، سببش را پرسید و من او را نهیب زدم و دست بر نداشت تا با توکل بر خدا حقیقت را به او گفتم که من مسلمانم و اظهار مسیحیت برای رسیدن به تو بود و گریهی من، برای مصیبت امام حسین(ع) است. آن دختر چون نام ان حضرت در دلش اثر کرد و نور اسلام در او درخشید و چون شهابی بود که شیاطین را سوخت و فورا مسلمان شد و با من به عزاداری پرداخت و چون اسلامش پایدار شد، به او گفتم: بهتر است که بار بندیم و به جوار آن امام برویم. او موافقت کرد و مشغول بار بستن شدیم ولی قبل از حرکت، بیمار شده و بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت. خاندانش او را به کیش نصاری دفن کردند و زیور آلاتش را نیز با او زیر خاک کردند.
در دلم افتاد جسدش را بیرون بیاورم و با خود به کربلا ببرم. چون قبر او را شکافتم، در آن قبر، جنازهی مردی سبیلو و ریش تراشیده یافتم و در هراس افتادم که تنش بدین تنِ بیگانه تبدیل شده و در آن حال چشمم را خواب ربود و در خواب دیدم کسی به من گفت:
خوشدل باش که فرشتهها، بدن او را به کربلا بردند و در صحنِ حسینی، سمت پایینِ پا، نزد منارهی بلندِ کبود، دفن کردند و این جنازه، جنازهی فلان گُمرُکچی است که آن روز در آنجا دفن شده بود و او را به قبر دختر آوردند و تو را از رنجِ حملِ جنازه، راحت کردند.
شاد و خرّم از خواب بیدار شده و فورا عازم کربلا شدم. و پس از مدتی به توفیق خداوند، موفق به زیارت شدم و از خُدّام حرم، راجع به قبری که فلان روز در این جا دفن شده سوال کردم.
گفتند: اینجا قبرِ فلان گمرکچی بوده که در خواب به من گفته بودند و من خوابم را گفتم و گور را شکافتند و من آن را بررسی کردم؛ دیدم همان دختر با همهی زیورش که با او دفن شده در آن خوابیده، استاد آن زیورها را گرفت و در مخارج بینوایان به مصرف رسانید[1].