داستان شکست عثمانیها به دست امیرمومنان (ع) و خواب مرحوم سلماسی
[میرزا محمد باقر سلماسی] گفت:
از خوابهای غریب و درست و مطابق واقع، خوابی است که مرحوم پدرم [آخوند ملا زین العابدین سلماسی] دید و جمع بسیاری در آن زمان، شاهدِ صحت و درستی آن بودند؛ و آن این است که:
چون پدرم در بازگشت از عتبات عالیات، به زیارت امام رضا (ع) رفت و در برگشت در تهران منزل کرد، جمع کثیری از مردم تبریز و خوی و سلماس نزد او آمدند و از دوستان و خویشان خواستند، برای دیدن دوستان و صلهی ارحام به آذربایجان رود و در هر کدام از این بلاد چند روزی بماند تا اهالی از او بهره برند و از آنجا به اقامتگاه خود در کاظمین برگردد.
پس از اصرار آنها پذیرفت و با آنها بدان مقصد رفت و چون در سلماس منزل کرد؛ اندک زمانی نگذشت که میان ایران و عثمانی برای پیشامدهایی که ذکرشان مناسب مقام نیست، تیرگی روابط پدیدار شد و هر روز خبرهایی میرسید که عثمانیها در تهیهی ساز و برگ جنگ با ایران هستند و مردم از وضیع و شریف گزارش این خبر را میدادند تا جایی که خبری همه گیر شد که بیش از 80 هزار قشون عثمانی با توپهای بسیار و به ریاست «چپان اوغلی» حرکت کرده و به نزدیک مرز ایران و آذربایجان رسیدهاند.
عباس میرزا، پسر فتحعلیشاه که حاکم تبریز بود، فرمان داد هر چه نظامی در آن حدود است -گرچه اندک باشند و آمادگی نداشته باشند- آماده شده و پیش از رسیدن آنها به مرز به جلو آنها بشتابند.
گروه اندکی نظامی گرد آمدند و وارد تبریز و خوی و سلماس شدند.
از سوی دیگر، کردها به امید اینکه عثمانیها ایران را خواهند گرفت، در اطراف این شهرها دست به غارت زدند تا به این وسیله محبوبِ عثمانیها شوند.
در ضمن، این غارت به سود خود آنها هم بود و آنها دشمنِ مذهبی هم بودند و پیش ترها از مردم سلماس آزار کشیده و از آنها کینه به دل داشتند.
کردها به پارهای از روستاها حمله کرده و آنها را غارت کردند، و مردانی را کشتند و سر برخی را پوست کندند و پستان برخی زنها را بریدند و از ترس آنها همهی راهها بسته شد.
رئیس غارتگران «پاشا موش» بود و خبرگزارانی که از طرف آنها به سلماس میآمدند گزارش دادند که گروهها با رئیسشان قصد دارند غارتگرانه به شهر بتازند و آن را غارت کنند و مردانی را بکشتند و زنانشان را اسیر کنند تا دلشان خنک شود و آتش کینهی آنها خاموش گردد.
این خبر در شهر شایع شد و مکرر شد تا شهر را قحطی فراگرفت.
حاکمِ آن روزِ شهر «محمد علیخان قره گوزلو» بود و چون قشونی در شهر نبود حاکم، پیشه وران و زارعانی را که نایب السلطنه، آنها را وازده بود، جمع کرد و فرمان داده که اگر سلاحی دارند بردارند و فردا بیرون باروی شهر که از گِل بود و کوتاه و جلو دشمن را نمیگرفت، جمع شوند. مردم شهر آن روز و آن شب، سخت پریشان بودند و هر کس اموالش را زیر خاک پنهان میکرد. آن شب، جمعی از اَعیان و اَشرافِ شهر با هَمُّ و غم بسیار نزد پدرم جمع شدند و گفتند که فردا چگونه یک مشت فقیر و کاسب و زارعِ جنگ ندیده جلوی بیش از ده هزار سوارِ کُرد جنگی را بگیرند و در افسوس و سرگردانی متفرق شدند و هر کس به نهان کردن متاع خود پرداخت.
پدرم غمین به اتاق خوابش برگشت و در اندیشهی انجامِ وقوع این بلای عظیم به خواب رفت و خواب دید، سید اوصیا علی (ع) در اطاقِ خواب او وارد شد و چون از دور او را دید، فریاد زد که چرا غمزده و در اندیشه و دل شکسته ای؟
پدرم فوراً برخاست و به پیشواز حضرت رفت و دمِ در به او رسید و به پایش افتاد و گفت:
تو سبب همّ و غمّم را میدانی. دلم از این پیشامدِ ناگوار، پریشان است که جمعی کُرد قصد کردند به شهر بریزند و مردمش را بکشند و زنانشان را اسیر کرده و اموالشان را به غارت ببرند و از هر آزار و هتکی که میتوانند کوتاهی نکنند. تو میدانی که آنها دشمن مذهبند و دلشان از کینهی مردم شهر که از آنها آزار دیدند پُر است و مردم، خبرهای نفرت آوری از آنها شنیده اند و همه مردم فقیر و کاسب و تاجرند وتاب نبرد با آنها را ندارند.
حضرت فرمود: هراس مکن، پریشان نباش، و خوش دل باش؛ زیرا آنها نتوانند به تو و کسی از اهل شهر آزار رسانند؛ زیرا اگر چه فردا با جمعِ بسیار و عزمِ ثابت به شهر هجوم آرند ولی مغلوب و شکست خورده و زیان دیده و نومید باز گردند.
پدرم از این مژده، شادان و خرم از خواب بیدار شد و دید خدمتکارانش و خویشانش با پریشانی، اموال را جمع میکنند و نهان میسازند. آنها را صدا زد و همگی نزد او جمع شدند. و وی مژدهی امام (ع) را به آنها رسانید و چون اعتقاد و اخلاصِ کامل به او داشتند، دلشان آرام شد و دست از کارشان کشیدند و به همسایهها مژده دادند و زبانزد همه مردم شهر شد تا به گوش حاکم رسید و او پس از نماز صبح همه خَدَم و اتباعش را در آستانهی خانه پدرم کشید و از او خواستند تا نزد حاکم رود.
پدرم نزد حاکم رفت و وی گفت که مردم خوابی را به شما نسبت میدهند. آیا درست است؟ گفت: آری درست است. و او شاد شد و گفت: از جناب شما خواستارم که با ما به بیرون بارو بیایید که حضور شما مایهی قوت دلِ ما و دلِ همشهریها باشد. پدرم با حاکم و حاضران از بزرگان و بازاریان، بیرون شهر رفتند و پیش از برآمدنِ خورشید در آنسویی که از آن سو دشمن میخواست یورش کند، جمع شدند.
مردم شهر هم چون پیکری بی جان به آنجا آمده و نگران بودند. در این میان، به هنگام بالا آمدن خورشید، افواجِ کُرد، چون ابری سیاه به آن محل رو آورده و سواران اکراد صف در صف فضا را پر کردند و پهنای دشت را گرفتند و تا فاصله یک اسبْ تاز، به مردم نزدیک شدند.
ترس و هراس مردم را گرفت و یکباره فریاد کشیدند و چند تیر هوایی برای ترس و پریشانی شلیک کردند. کردها با این که با آمادگی کامل و با تعداد بسیار زیادی سواره تا نزدیک باروی شهر آمده بودند به یکباره، عنان اسبها را برگرداندند و درهم شدند و مغلوب و شکست خورده گریختند تا از دیدرس نهان شدند.
مردم همگی دانستند که ترس کردها به خواست و نیروی آنها نبوده و خود در برابر دشمن، مغلوب میشدند و تاب مقاومت آنها را نداشتند و در اینجا درستی خواب پدرم پدیدار شد و همهی مردم به سجده افتادند برای خدای متعالی.
چون حاکم سر از سجده شکر برداشت و از گریهی شوق باز ایستاد، گفت: دوات و کاغذ آوردند و از پدرم خواست خوابش و خبر شکست کردها را به خط خودش بنویسد، تا با چاپار برای قشون نایب السطنه بفرستد و آنها دلشان از این مژده قوی شود، زیرا تعداد آنها هم کم بود و در برابرشان قشونی بسیار آماده ومهیای جنگ بود.
پدرم هم واقعه را نوشت و افزود که از این واقعه معلوم میشود که امیرمومنان علی (ع) به شیعیان و دوستانشان نظر رحمت دارند و امیدواریم شما را هم مثل ما بر دشمن پیروز سازد و نمونههای دیگر هم آورد و به حاکم داد و حاکم آن را با پیکی به لشگرگاه نایب السلطنه فرستاد.
پس از آرامشِ دل مردم سلماس، هر روز خبرهایی از ناتوانی قشون ایران در برابر قشون عثمانی به گوش میرسید و اخبار به حدی شدت پیدا کرد که همهی مردم معتقد شدند که عثمانیها بر ایران چیره میشوند و دوباره غم همه را گرفت و جمعی از بزرگانِ شهر، شبانه نزد پدرم گرد آمدند و این سخن را گفتند و افسوس خوردند که اگر عثمانیها به ایران مسلط شوند بدتر از معاملهی فرعون با بنی اسرائیل خواهند کرد برای دشمنی در مذهب و بُغض دوستان اهل بیت؛ و افسوس خوران و دردناک برخاستند و پدرم نیز به خوابگاه خود رفت و غرق فکر و غم بود.
باز امیرالمومنین (ع) را در خواب دید که به جایگاه او میآید و تا او را دید فرمود: چرا در اندیشه و غم فرو رفتی؟
پدرم بر درِ خانه آمد و بر دست و پای آن حضرت افتاد و گفت: قربانت! همّ و غمّم این است که دشمنانت بر دوستانت چیره شوند و برخی را بکشند و برخی را اسیر کنند و طریقهی حقه تو، پست گردد و طریقهی دشمنانت فراز گیرد.
حضرت فرمود: چرا؟
پدرم گفت: چون قشون مخالفان، در نهایتِ شوکت و کثرت و آمادگی است و عسکر ایران و دوستانت ناتوان و اندک و کم ساز و برگاند.
حضرت فرمود: چنان است که تو میگویی؛ ولی من فرزندانم را به یاری و کمک آنها فرستادم. در این حال به دلم افتاد که اگر آن جناب بخواهد دوستانش را یاری کند و دشمنانش را بکوبد اشاره و توجه او بس است و از فرستادنِ اولاد برای یاری، بی نیاز است. آنگاه حضرت فرمود: من هم با آنها هستم و اگر خواهی تماشا کنی نگاه کن و با انگشت به سویی اشاره کرد.
بیابانِ بزرگی دیدم که در آن، تپهی درازی بود و پشتش فضای پهناوری بود که نهرِ آب بزرگی در آن روان بود و از درازا و پهنا تا چشم کار میکرد پر از قشون و چادر بود.
فرمود: این لشگرگاه عثمانی است و به سمت دیگر اشاره کرد و فرمود: میبینی؟ گفتم: جز غباری بلند، چیزی نمیبینم. فرمود: این گَردِ قشون ما است که برای نبرد با عثمانیها آمدند و چون نزدیک رسیدند پیاده و سواره از هم ممتاز شدند و به کار تهیه منزل و سنگر و تنظیم حربه پرداختند و جمعی بالای تپه رفتند.
چون چشم لشکر عثمانی به لشکر ایرانی افتاد، آنها را به توپ بستند و سواره نظام آنها به قشون ایران یورش کرد و بیش از صد تن از آنها را گشتند و سرشان را بریدند و به گروه خود برگشتند. لشگر ایران چون این صحنه را دیدند، همگی پریشان شدند و بهم پیوستند و جمعی از سوارها که بالای تپه بودند پایین آمده و از جهت طول تپه عقب نشینی کردند.
پدرم گفت: چون چنین دیدم سخت پریشان شدم، فرمود: پریشان مباش که این سوارهای ایرانی هم اکنون توپخانه و لشگرگاه عثمانی را تصرف میکنند و دیدم همهی سواران ایرانی به یکباره، بالای تپه آمدند و بانگ یا علی کشیدند و به سوی دیگر سرازیر شدند و به توپخانهی عثمانیها یورش بردند. سربازانِ پیاده و بقیه سوارها نیز با فریاد یا علی یا علی به لشگرگاه عثمانیها هجوم بردند و در آن منطقه، غبار بسیاری برخاست که مانع از دیدن بود.
حضرت فرمود: میبینی؟
گفتم: گَرد مانع است که چیزی ببینم. فرمود: کار گذشت و اشاره به سوی شکست خوردهها کرد و فرمود این سوار، رئیس آنها است که میگریزد و من دیدم که او با جمعی از سوارهایش میگریزد و دیگران نیز یا در گریزند یا کشته شده اند و در راهِ عقب نشینی آنها به پهنای یک اسبْ تاز، کشتههای بسیاری روی هم افتاده است.
پدرم گفت: چون غبار فرو نشست، نایب السطلنه را دیدم که بر عرّادهی یکی از توپهای عثمانی نشسته و قلم به دست گرفته و چیزی مینویسد و فهمیدم که گزارشِ فتح است که به دست خود برای پدرش فتحعلی شاه مینویسد و دیدم جمعی نویسنده هم روی زمین نشسته اند و صورت مجلسِ فتح را مینویسند.
حضرت فرمود: به آن طرف بنگر. دیدم سواری شتابانه به لشگرگاه ایران میرود.
فرمود: این قاصدِ محمد علی خان است که نامه را برای نایب السلطنه میبرد. چون پیک رسید، نامه را به یکی از خدمتکارها داد و او هم آن را به شاهزاده رسانید؛ شاهزاده آن را خواند و خود را روی زمین انداخت و سجده کرد و گریست و چون سر برداشت و خاک از رویش تکاند و دیدههایش را با دستش پاک کرد، نامه را گرفت و در پشت آن جوابش را مینوشت که از خواب بیدار شدم.
پدرم گفت: در این خواب، جزئیات دیگری هم بود که فراموش کرده ام، ولی مُخِلّ به مقصود نیست.
پدرم به خاندانش مژدهی این خبرها را داد و همسایهها نیز مطللع شدند و خبر در همهی شهر پیچید و به گوش حاکم رسید. حاکم، آفتاب نزده نزد پدرم -که مشغول تعقیب نمازِ صبح بود- آمد و گفت: این خواب تازه چیست؟
پدرم شرح آن را گفت و حاکم، سجدهی شکر کرد و با اعتقاد به فتح آنها، بی درنگ سوار شد و به سوی لشگرگاه نایب السلطنه حرکت کرد. حاکم در دو منزلی به قاصدانِ فتحی که نایب السلطنه به شهرها فرستاده بود، برخورد کرد و نایب السلطنه برای هر حاکمی از جمله وی نامهای نوشته بود. او نامه را گرفت و خواند ولی به شهر بازنگشت و در منزل سوم و چهارم به قشون نایب السلطنه رسید. همه قشون در عجب شدند که وی چگونه به این زودی از خبرِ فتح آنها آگاه شده و به پیشواز آنان آمده است.
چون به نزد شاهزاده رسید، نایب السلطنه از وی سؤال کرد که از کجا خبرِ فتح ما را دانستی که در اینجا به پیشواز ما آمدی؟
او نیز خواب را نقل کرد و شاهزاده و رؤسای قشون، همگی خواب را تصدیق کردند و همگی اعتراف کردند که این فتح، جز به توجه علی و اولادش، میسر نشده.
گویم: این جنگ در سال 1237 در قلعه توپراق آذربایجان بود و تعداد سربازانِ قشون عثمانی در حدود 80 هزار نیروی تازه نفس به ریاست امین رؤف پاشا و چپان اوغلی بودند؛ در حالی که قشون ایران بیش از 7 هزار نبوده و همین تعداد هم تازه از راه رسیده بودند و با حالتی خسته به جنگ وارد شدند.
[1] دارالسلام (ترجمه )، محدث نوری، چاپ اسلامیه، ج 2، ص 216 [با اندکی تلخیص]
* عالم ربانی حضرت ایت الله یعقوبی قائنی می فرمودند:
کتاب (دارالسلامِ مرحوم محدث نوری) داستانهای خوبی دارد و این داستان، قضیه خیلی درستی است.
بنده سابقا آن را میخواندم، با آن انس میگرفتم و از آن لذت میبردم.