مناظرهی مامون با علمای فِرَق اهل تسنن و اثبات افضلیت امیر مومنان(ع) توسط وی
اسحاق بن ابراهیم که در زمان مأمون عباسی، از مشاهیر علمای بغداد و مجتهدینِ عصر خود بود مىگوید: روزى یحیى بن اَکثم که قاضى ِخلافت و مفتىِ نافذ الحکم بود به منزل من آمد و گفت:
خلیفه امر فرموده که چهل نفر از علمای بغداد را که در مسائل و احکام و ایراد و اِتیان ادلّه، قادر و توانا هستند، انتخاب نمایم؛ و از من خواسته تا کسانی را که مىشناسم، به وی معرفی کنم.
اسحاق مىگوید: من اسامی اشخاصی را که برای این کار مناسب میدانستم، یک به یک ذکر کردم و او اسامیِ اشخاصى را که یقین به لیاقت آنها داشت قید کرد. آنگاه، یحیى به آنها اطلاع داد که همگی فردا صبحِ على الطّلوع در منزل او حاضر شوند. ما نیز همگی فردای آن روز در منزل او حاضر شده و نماز صبح را در آنجا ادا کردیم.
یحیى گفت: خلیفه از من درخواست کرده که شما چهل نفر، در حضورش حاضر شوید تا با شما دربارهی موضوعی مهمّ، مباحثه و احتجاج نماید. پس جمله به سراى خلیفه رفتیم و او به ما إذن جلوس داد.
مأمون در آن روز، لباسهاى فاخر پوشیده بود و عمامهی سیاهی بر سر داشت. تا ما نشستیم. خلیفه، عمامه و عباى خود را کنار گذاشت و ما را نیز امر کرد، عمامه را کنار بگذاریم و براى تأمینِ استراحتِ ما به خدمتکاران، دستوراتی داد.
مأمون سؤالاتى راجع به احکام شرعیّه از ما نمود و ما هم جواب دادیم. آنگاه گفت: مقصود از احضار شما، این جزئیّات نبود؛ بلکه براى اثباتِ امری مهم، به احتجاج فرا خوانده شدهاید.
سپس گفت: من خلیفه، مأمون عباسی، به دینِ خدا متدیّن و معتقدم که على بن ابیطالب(ع) براى خلافت از جمیع خلایق، افضل و اَوْلى است و شما را نیز دعوت مىکنم که این عقیده را قبول نموده و رأى خود را بیان نمایید.
اسحاق مىگوید: من اظهار کردم که خلیفه، مواردى را که در فضل و شرفِ على(ع) در نظر دارد اظهار فرماید تا سایرین با این نظرات، آشنا شوند.
خلیفه قبول کرده و خطاب به من گفت: اى اسحاق! فضیلتِ شخص بر دیگران به چه چیز اثبات مىشود؟ گفتم: به اَعمالِ صالحه.
مأمون پرسید: اى اسحاق! آن زمانی که رسول خدا(ص) مردم را به قبولِ دینِ اسلام دعوت مىفرمود، در بینِ اَعمالِ صالحه، کدام عمل افضل بود؟
اسحاق گفت: اخلاص بالشهادة؛ یعنى سبقتِ بر اسلام.
مأمون گفت: درست گفتی؛ و سؤال کرد که آیا مگر على بن ابى طالب(ع) از تمامِ مردم، در سبقت به اسلام پیشروتر نبود؟
اسحاق گوید: گفتم بلى؛ ولیکن على بن ابى طالب(ع) در حالِ قبولِ اسلام، نابالغ بود و از بینِ مکلّفین، ابوبکر، اول کسى بود که قبولِ دینِ اسلام کرد.
مأمون گفت: آیا على بن ابى طالب(ع) به الهام خداوند به دین اسلام وارد شد؟ یا به دعوت رسولِ خدا(ص) ؟
اسحاق مىگوید: من غرقِ دریاى تفکر شدم.
مأمون گفت: بگو با دعوتِ رسول خدا(ص) ؛ زیرا که وحى، بر پیامبر اکرم (ص) نازل مىشد نه بر علی(ع) .
سپس گفت: آیا میتوان پذیرفت که رسول خدا(ص) با تکلیفِ دین بر یک صبى غیرِ بالغ، بر او تکلیفِ ما لایطاق کرده؟ و حال آنکه قرآن میفرماید:
«وَ ما أَنَا مِنَ الْمُتَکلِّفِینَ»[1]
[ما،تکلیفِ ما لا یطاق نخواهم فرمود]
پس آشکار است که على بن ابىطالب(ع) در حالِ تکلیف، دین اسلام را قبول نموده است.
مأمون سؤال کرد، اى اسحاق! علماى شما، آثار و اخبار بزرگی در فضیلت و شرافت على(ع) روایت کردهاند؛ آیا آنان، فضایلی به این بزرگی را در مورد افراد دیگری غیر او هم روایت کردهاند؟ اسحق گفت: خیر.
مأمون گفت: آیا احادیثى که در فضل ابوبکر وارد شده، مقابل مىشود با اخبارى که در فضیلت على(ع) وارد شده؟ گفتم: برابر نمىشود.
مأمون گفت: آیا مجموعهی احادیثى که در شأن ابوبکر و عمر و عثمان وارد شده با احادیثی که در فضائل على(ع) وارد شده، برابر مىشود؟ گفتم: خیر، برابر نمىشود.
مأمون پرسید: آیا قرآن مىخوانى؟ گفتم: بلى مىخوانم.
مأمون گفت: پس سوره «هَلْ أَتى» را بخوان. اسحاق گوید: شروع کردم به خواندن این سوره، و وقتی این آیه را خواندم که:
«وَ یُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلى حُبِّهِ مِسْکیناً وَ یَتیماً وَ أَسِیراً* إِنَّما نُطْعِمُکمْ لِوَجْهِ الله لا نُرِیدُ مِنْکمْ جَزاءً وَ لا شُکوراً»[2]
[و غذا را در عین دوست داشتنش، به مسکین و یتیم و اسیر انفاق میکنند. و میگویند ما شما را فقط برای خشنودی خدا اطعام میکنیم و انتظار هیچ پاداش و سپاسی را از شما نداریم]
مأمون گفت: اى اسحاق! این آیه در حقّ چه کسی نازل شده است؟ گفتم: در حقّ على بن ابى طالب(ع) .
مأمون گفت: حدیث «المبشّرة بالجنّة»[3] را شنیدهاى؟ گفتم: بلى. مأمون گفت: آیا اگر کسی در این حدیث شک کند کافر مىشود یا نه؟ گفتم: خیر، زیرا خبرِ واحد است.
گفت: اى اسحاق! آیا اگر شخصى دربارهی اینکه سورهی «هَلْ أَتى» در قرآن نبوده، شک کند کافر مىشود؟ گفتم: بلى.
مأمون گفت: پس چرا در این صورت، فضایلی از دیگران را که در روایات ضعیف و شبههناک وجود دارد، بر فضیلتِ آشکاری که قرآن برای علی ابن ابیطالب(ع) ذکر کرده ترجیح میدهید؟! در این جا بود که همگی حضار، ساکت شدند.
مأمون باز تکرار کرد. گفت: آیا «حدیث الطّیر» را مىدانى؟ گفتم بلی؛ [روزی مرغ پخته شدهای نزد پیامبر اکرم(ص) آوردند و آن حضرت از خدا خواست تا محبوبترین بنده اش را نزد او بفرستد تا با هم آن غذا را بخورند].
گفت: اى اسحاق! خداوندِ متعال، دعاى رسول خدا(ص) را رد نمود یا قبول؟ گفتم: حاشا! که ردّ کرده باشد؛ بلکه قبول فرمود. مأمون گفت: پس در این صورت خداوندِ تبارک و تعالى باید عزیزترین مخلوقش را فرستاده باشد تا در معیّت رسولش(ص) ، از آن مرغ، تناول فرماید. گفتم: بلى.
مأمون گفت: اى اسحاق! تناول کنندهی با رسول خدا(ص) که بود؟ گفتم: على بن ابى طالب(ع) .
باز مأمون سؤال کرد: اى اسحاق! آیا خدا و رسولش مىدانستند که ما بینِ امّت، افضل کیست یا نه؟ گفتم: مىدانستند.
مأمون گفت: آیا در این صورت افضل را اختیار کردند یا مفضول را؟ گفتم: افضل را. مأمون گفت: در این صورت على(ع) افضلِ خلق است. اسحاق مىگوید گفتم: ابوبکر هم فضل دارد. مأمون گفت: فضل داشته باشد ولی مقصود ما اثبات افضلیت است، نه فضل. ولیکن در اینجا منظور تو کدام فضلِ ابوبکر است؟
گفتم: قرآن میفرماید: «ثانِی اثْنَیْنِ إِذْ هُما فی الْغارِ»[4] مأمون گفت: مصاحبت، اثبات فضیلت نمىکند؛ زیرا ممکن است دو مصاحِب، مغایر یکدیگر باشند. ندیدى که قرآن کریم میفرماید:
«قالَ لَهُ صاحِبُهُ وَ هُوَ یُحاوِرُهُ أَکفَرْتَ بِالَّذِی خَلَقَک؟»[5]
[در آن حال که دوستش با او گفتگو مىکرد، گفت آیا بر آن کس که تو را آفرید کافر شدى؟]
اسحاق گوید گفتم: اما قرآن در ادامه این آیه میفرماید:
«لا تَحْزَنْ إِنَّ الله مَعَنا»[6]
[اندوهگین مباش که خدا با ماست]
مأمون گفت: اى اسحاق! من تو را مایلِ به حق و از تعصّب به کنار مىدانستم ولیکن، حال که تو در عناد خود تعصّب دارى، از تو سوالی دارم. آیا حزنِ ابوبکر براى خدا بود یا براى نفس خودش؟ اگر بگوئى براى خدا بوده، پس چرا رسول خدا(ص) نهى کرد او را از چیزى که براى خدا بود. اگر بگوئى براى نفسِ خودش بوده که در این صورت، براى ابوبکر فضیلتى نیست!
اسحاق مىگوید گفتم: قرآن در ادامهی این آیه فرموده:
«فَأَنْزَلَ الله سَکینَتَهُ علیه»[7]
[پس خداوند آرامش خود را بر او نازل کرد]
مأمون گفت: خداوند، سکینه را بر رسولِ خودش(ص) نازل فرمود یا بر ابوبکر؟ گفتم: بر رسول خود(ص) . سپس مأمون، این آیه را خواند:
«فَأَنْزَلَ الله سَکینَتَهُ عَلى رَسُولِهِ وَ عَلَى الْمُؤْمِنِینَ»[8]
[آن گاه خداوند آرامش خود را بر پیامبرش و مؤمنان نازل کرد]
و از من سؤال کرد که آیا مىدانى آن اشخاص کیانند که خداوند با معیّت رسولش(ص) سکینه بر آنها نازل فرموده؟ اسحاق مىگوید گفتم: اى خلیفه، شما بفرمائید آنها کیستند؟ مأمون گفت:
در غزوه حُنین وقتى که تمام اصحاب فرار کردند، فقط در حضور رسول اکرم (ص) هفت نفر از بنى هاشم باقى ماندند. پنج نفر آنان، اطراف پیامبر را گرفته بودند، عباس -عموی پیامبر-، مهار شتر رسول خدا(ص) را گرفته بود و در آن حال، تنها علی ابن ابى طالب(ع) بود که یک تنه با کفار جنگ مىکرد؛ و مصداق آیهی سکینه، رسول خدا و على(ع) بودند.
اسحاق مىگوید بر جمیع ما این مطلب روشن بود لهذا کلامِ مأمون را تصدیق کردیم، باز خلیفه تکرار کرد و گفت: اى اسحاق! بعد از اخلاصِ به شهادت، افضلِ اعمال، جهاد فى سبیلاللّه است. آیا در این عمل، ما بینِ اصحاب رسول خدا(ص) ، قرینِ على بن ابى طالب(ع) را مىشناسى؟ گفتم: کدام غزوه مقصود خلیفه است؟ گفت: غزوه بدر را اتخاذ نمائیم.
مأمون سؤال کرد که در جنگ بدر چند نفر از کفار کشته شدند؟
گفتم: شصت و دو نفر. گفت: اى اسحاق از این عدّه، چند نفر به دست على(ع) کشته شدند؟ گفتم بیست نفر و چهل و دو نفر دیگر را مابقیِ اصحاب به قتل رسانیدند.
مأمون گفت: اى اسحاق! غزوه حُنین را نمونه قرار ده. گفتم: بلى. مأمون گفت: میدانی که در لحظاتِ سختِ جنگ حُنین، تنها على بن ابى طالب(ع) بود که در کنار پیامبر(ص) ، ثابت قدم ماند و با مشرکین، مقاتله نمود. بگو بدانم در آن زمان، بقیه اصحاب کجا بودند؟ گفتم: ابوبکر در آن حال، با رسول خدا(ص) در حال شَور بود.
مأمون گفت: اى اسحاق! آیا رسولِ خدا(ص) استقلال رأى داشت یا محتاج به رأى ابوبکر بود؟ گفتم: کارهائى که پیامبر اکرم (ص) اجراء مىفرمود به واسطهی وحى الهی بود و در آنها، رأى مستقل داشت و احتیاج به رأى احدى نداشت. مأمون گفت: در امرى که مداخلهی ابوبکر و دیگران لازم نبود، دیگر شورِ او چه اهمیتی داشت تا آن را با مجاهده علی ابن ابیطالب(ع) برابر بدانیم؟!
اسحاق مىگوید گفتم: همه کسانى که در این جنگ حاضر بودند در نزد خداوند مأجورند؛ خواه محاربه کرده باشند و یا نکرده باشند. مأمون گفت: اى اسحاق! نمىبینى که خداوند مىفرماید:
«فَضَّلَ الله الْمُجاهِدِینَ بِأَمْوالِهِمْ وَ أَنْفُسِهِمْ عَلَى الْقاعِدِینَ دَرَجَةً»[9]
[و خداوند جهادگران را بر جهادگریزان به پاداشی عظیم برتری داده است]
اسحاق مىگوید: من در جواب عاجز ماندم.
مأمون باز گفت: اى اسحاق! آیا حدیث «موالات» را مىدانى؟ گفتم: مىدانم [و حدیث «مَنْ کنْتُ مَوْلَاهُ فَعَلِی مَوْلَاهُ اللَّهُمَّ وَالِ مَنْ وَالاهُ وَ عَادِ مَنْ عَادَاه»] را تا آخر خواندم.
مأمون گفت: با این حال، ثابت است که ولایتِ احدى بر على بن ابى طالب لازم نیست؛ ولى ولایت آن حضرت بر ابابکر و عمر و تمام افراد مسلمین واجب شده است؛ در این صورت اى اسحاق! دیگران چه فضیلتی بر علی(ع) داشته اند تا بتوان آنان را بر وی برتری داد؟
اسحاق مىگوید: ما هیچ کدام قادر بر جواب نبودیم لذا سکوت کردیم.
باز مأمون تکرار به ایراد کلام کرد و گفت: اى اسحاق! آیا حدیث «منزلت» [که میفرماید: «أَنْتَ مِنِّی بِمَنْزِلَةِ هَارُونَ مِنْ مُوسَى»] را شنیدهاى؟ گفتم: بلى.
گفت: آیا مىدانى که هارون با موسى(ع) برادر صُلبى و بَطنى بودند؟ گفتم: بلى مىدانم. مأمون گفت: و مىدانى که ما بین على(ع) و پیغمبر(ص) اخوّت ظاهرى نبوده؟ گفتم: مىدانم.
مأمون گفت: هارون در نزد موسى(ع) چه منزلتى داشت؟ گفتم: هارون، وصی و خلیفهی موسی(ع) بود.
مأمون گفت: اى اسحاق! على بن ابى طالب(ع) نیز در نزد رسول خدا(ص) همان منزلت را داشت؛ و او وصی و خلیفهی پیامبر بود.
اسحاق مىگوید: ما چهل نفر منتخبین علماى بغداد، به غیر از اقرار بر این حقایقِ آشکار، چارهاى ندیدیم و همگى ظاهرا و باطنا به این حقایق اقرار نمودیم.
آنگاه، مأمون سر بهجانب آسمان بلند کرد و گفت: الهى شاهد باش که من افضلیت ولایت على ابن ابى طالب(ع) را اثبات کردم و مردم را به طریقِ حق، دعوت نمودم؛ ولى [چه کنم که] هادى تو هستى[10].
[1] سوره ص:آیه 86
[2] إنسان: 9
[3] ْاهل تسنن حدیثی از پیامبر اسلام (ص) نقل می کنند که «عَشَرَةٌ مِنْ أَصْحَابِی فِی الْجَنَّة؛ ده تن از یارانم در بهشتند» که به عشَره مبشّرة بالجنّة معروفند.
[4] توبه: 40
[5] کهف: 37
[6] توبه: 40
[7] توبه: 40
[8] فتح: 26
[9] نساء: 95
[10] جامع الدرر، حاج آقا حسین فاطمى، چاپخانه علمیه قم، ج1، ص465 (چاپ امیر کبیر، ج1، ص419) [با اندکی تلخیص]