تعجب خلیفه دوم از حذیفهی یمانی که به نادیده شهادت میداد و فتنه را دوست میداشت
«حافظ گنجی» و «ابن صباغ مالکی» نقل میکنند که روزی حذیفة بن یمانی با عمر بن خطّاب برخورد کرد.
عمر گفت: حالت چطور است؟ گفت چگونه میخواهی بوده باشم؟!
«اَصبَحتُ وَ اللهِ اَکرَهُ الحَقَّ وَ اُحِبُّ الفِتنَةَ وَ اَشهَدُ بِما لَم اَرَهُ... وَ اُصَلّی عَلی غَیرِ وُضوء وَ لِیَ فِی الأرضِ ما لَیسَ لِلّهِ فِی السَّماء»
[حال من این طور است که: «صبح کردهام در حالتی که حقّ را مکروه و ناپسند دارم، و فتنه را دوست دارم، و شهادت میدهم به چیزی که او را ندیدهام،.... و نماز میخوانم بدون وضوء، و برای من در زمین، آن چیزی است که برای خدا در آسمان نیست»]
عمر به غضب در آمد، و چون کار فوری و عجلهای داشت، فورا از نزد او رفت، و به جهت این گفتاری که از حذیفه شنیده بود، قصد داشت او را آزار کند. در راه که میرفت به امیرمومنان علی بن أبی طالب(ع) برخورد کرد، و حضرت غضب را در چهرهاش مشاهده نمود و به او فرمود:
ای عمر سبب غضبت چیست؟!
عمر گفت: حذیفه را ملاقات کردهام و از او پرسیدهام حالت چطور است؟! او گفت: حالم اینطور است که صبح کرده در حالی که حقّ را مکروه و ناپسند دارم! حضرت فرمودند:
راست گفته است: «یَکرَهُ المَوت وَ هُوَ حَقٌ»؛ [او مرگ را مکروه و ناپسند دارد با آنکه حقّ است]
عمر گفت: او میگوید: فتنه را دوست دارم! حضرت فرمودند:
راست گفته است: «یحِبُّ المالَ وَ الوَلَد»، و قد قال الله تعالی: «اِنَّما اَمْوالُکمْ وَ اَوْلادُکمْ فِتْنَةٌ».
[او مال و فرزند را دوست دارد، و خداوند گوید: این است و جز این نیست که أموال شما و أولاد شما فتنهاند]
عمر گفت: یا علی! او میگوید: «وَ اَشهَدُ بِما لَم اَرَه»
[من شهادت میدهم به چیزی که او را ندیدهام]
حضرت فرمود: راست میگوید، او شهادت میدهد به وحدانیت خدا و مرگ و قیامت و بهشت و آتش و صراط. و حذیفه هیچیک از آنها را ندیده است.
عمر گفت: او میگوید: من بدون وضوء نماز خواندهام! حضرت فرمود: راست گفته است. او بر پسرعموی من رسول خدا(ص) صلوات فرستاده است بدون وضوء، و صلوات بر او جایز است.
عمر گفت: یا أبا الحسن! حذیفه چیزی گفته است که از همۀ اینها بزرگتر است.
حضرت فرمود: آن کدام است؟
عمر گفت: او میگوید: در زمین چیزی را دارم که خدا در آسمان ندارد.
حضرت فرمود: راست میگوید، او زن دارد و خداوند از داشتن زن و فرزند برتر است.
عمر گفت:
«کادَ یهلِک اِبنُ الخَطّاب، لَو لا عَلی بنُ أبی طالب»
[اگر علی بن أبی طالب نبود، نزدیک بود که پسر خطّاب هلاک بشود]
و نظیر این روایت را نه از حذیفه، بلکه از مردی که نزد عمر آمد، و چنین و چنان گفت و أمیر المؤمنین(ع) رفع اشکال در کلام او را نمودند، ابن صبّاغ مالکی آورده است، و در خاتمۀ آن وارد است که عمر گفت: «اَعوذُ بِاللهِ مِن مُعضَلةٍ لا عَلی لها».
[من پناه میبرم به خدا در مشگلهای که پیش آید، و علی برای حلّ آن نباشد]
و از سعید بن مسیب آورده است که: عمر میگفت:
«اَللّهمّ لا تُبقِنی لِمُعضَلةٍ لَیس فیها اَبوالحَسن»،
و به کَرّات میگفت: «لَو لا عَلِی لَهَلَک عُمر»
عمر حالش اینطور بود که میگفت: خداوندا مرا باقی مگذار، در مشکلهای که پیش آید، و أبوالحسن در آن مشکله نباشد، و یکبار گفت: اگر علی نبود، عمر هلاک شده بود .