قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

شیخ طوسى و شیخ طبرسى و دیگران به سندهاى معتبر در سبب هجرت پیامبر گرامی اسلام(ص) از مکه به مدینه روایت کرده‏اند که: چون کفار قریش دیدند که امر نبوّت آن حضرت روز به روز در قوّت و رفعت است و تدبیرات آنان سودمند واقع نمى‏گردد و از سوی دیگر، خبر بیعت انصار را شنیدند، براى مشورت، در دارُ النَّدوِه جمع شدند و عادت ایشان بر این بود که هرگاه داهیه‏اى کبرى از برای آنان رخ میداد، در دارُالنَّدوِه جمع مى‏شدند و با یکدیگر مشورت مى‏کردند و کسى که سن او از چهل سال کمتر بود را به آنجا راه نمی‌دادند.

در این امر نیز، چهل نفر از پیران قریش در دارُ النَّدوِه جمع شدند و شیطان ملعون نیز به شکل مرد پیرى آمد تا در جمع آنان داخل شود؛ دربان گفت: تو کیستى؟ گفت: من مرد پیرى هستم از اهل نجد که شما را احتیاج به رأى صائب من هست و چون شنیدم که براى دفع این مرد جمع شده‏اید، آمده‏ام که رأى خود را در این باب به شما بگویم؛ دربان گفت: داخل شو!.

...پیران قبایل چون هر یک در جای خود قرار گرفتند، به اظهار نظر پرداختند و ابوجهل گفت: اى گروهِ قریش! ما اهل خانه‌ی خدائیم و در میانِ عرب، کسى از ما عزیزتر نبود و مردم از اطراف عالَم هر سال دو مرتبه براى حج و عمره به نزد ما مى‏آمدند و ما را گرامى مى‏داشتند و کسى در ما طمع نمى‏توانست کرد، و پیوسته چنین بودیم تا محمد بن عبد اللّه در میان ما نشو و نما کرد و ما او را امین مى‏گفتیم به سبب صلاح و آرمیدگى و راستگوئى‌اش؛ اما او همین که کامل شد و در میان ما گرامى گردید، ادعا کرد که رسول خدا است و خبرهاى آسمان به سوى او مى‏آید؛ پس عقل‌هاى ما را به بى‏خردى نسبت داد و خدایان ما را سبّ کرد و جوانان ما را فاسد گردانید و جماعت ما را پراکنده نمود و اکنون اظهار میکند که گذشتگان ما در آتشند. امروز هیچ چیزی بر ما از این گفته‌های او سختتر نیست؛ لذا من در باب او رأیى دارم، گفتند: چه رأیی داری؟ گفت:

کسى را اجیر کنیم تا پنهانی او را بکشد و اگر بنى هاشم خون او را طلب کردند، به جای یک دیه، ده دیه به ازای خون او بدهیم. شیطان گفت: رأیى است بسیار خبیث. گفتند: چرا؟ گفت: زیرا که کشنده‌ی او حتما قصاص خواهد شد، چه کسی حاضر است که به ازای کشتن او، جان خودش را از دست بدهد؟ و ثانیا، چون او کشته شود، بنى هاشم و بازماندگان او از خُزاعه تعصب خواهند کرد و راضى نخواهند شد که کشنده‌ی او بر روى زمین راه رود و به این سبب در میان حرم، جنگ‌ها رخ خواهد داد و چنان خواهد شد که همه یکدیگر را بکشند.

پس «عاص‌بن‌وائل» و «امیةبن‌خَلَف» و «اُبَىّ‌بن‌خَلَف» گفتند که: بناى محکمى مى‏سازیم و سوراخهایی در آن تعبیه میکنیم و قاتل را در آنجا مى‏گذاریم و راهش را مسدود مى‏کنیم تا کسى را به او دسترسی نباشد و قُوتش را از براى او مى‏اندازیم تا در آنجا به مرگ خود هلاک شود، چنانکه زُهیر و نابغه و «اِمرَئُ القیس» نیز چنین هلاک شدند.

شیطان گفت: این رأى از رأى اول خبیث‏تر است، زیرا که بنى هاشم به این راضى نخواهند شد و چون موسم حج ‏شود، قاتل، استغاثه خواهد کرد به قبایل عرب و آنها او را بیرون خواهند آورد. اگر رأى دیگری دارید بگوئید.

پس عُتبه و شَیبِه و ابو سفیان گفتند: او را از بلاد خود بیرون مى‏کنیم و مشغول عبادت خدایان خود مى‏شویم و به روایت دیگر گفتند: شتر چموشى مى‏گیریم و پیامبر را بر آن مى‏بندیم و آن شتر را به نیزه مى‏زنیم تا او را در این کوهها پاره پاره کند. شیطان گفت:

این رأى از آنها هم خبیث‏تر است، زیرا اگر او زنده بماند، به سبب اینکه وی از همه کس خوش‏روتر و خوش‏زبان‏تر است، به حلاوتِ لسان و فصاحتِ بیانِ خود، جمیع قبایل عرب را فریفته مى‏کند و با لشکرهای پیاده و سواره‌ای به مبارزه با شما میآید که تاب مقاومت آن را نداشته باشید و آنگاه او شما را مستأصل خواهد کرد.

پس چون ایشان حیران شدند، به شیطان گفتند که: اى شیخ! تو را در این باب، چه به خاطر مى‏رسد؟ گفت: رأى من آن است که از هر قبیله‏اى از قبایلِ قریش و سایر قبایل عربی که با شما موافقت کنند، یک نفر یا زیاده بر یک نفر را بیاورید و از بنى هاشم نیز یک نفر را با خود متفق گردانید و همگی حربه بردارید و بر سر او بریزید و همگی با هم و به یکباره بر او ضربت بزنید تا از پای درآید و چون چنین کنید، خون او در قبیله‏هاى قریش پهن گردد و در این صورت، بنى هاشم نتوانند که طلب خون او کنند؛ زیرا که آنان قدرت مقابله‌ی با همه‌ی قبایل ندارند و چون به دیه رضایت دادند، به جای یک دیه، سه دیه به آنان بپردازید.

 ایشان گفتند: ما ده دیه خواهیم داد. آنگاه به اتفاق گفتند: رأى صواب آن است که شیخ نجدى گفت؛ و به روایت شیخ طوسى این رأى را ابوجهل گفت و شیطان پسندید.

آنان چون تصمیم خود را گرفتند، از آنجا بیرون آمدند و از بنى هاشم، ابو لهب را با خود متفق کردند.

 پس حق تعالى این آیه را فرستاد و پیامبر(ص) را بر تدبیر ایشان مطّلع گردانید:

 «وَ إِذْ یَمْکُرُ بِکَ الَّذِینَ کَفَرُوا لِیُثْبِتُوکَ أَوْ یَقْتُلُوکَ أَوْ یُخْرِجُوکَ وَ یَمْکُرُونَ وَ یَمْکُرُ اللَّهُ وَ اللَّهُ خَیْرُ الْماکِرِینَ»[1]

 [و آن هنگام را به یادآور که کافران درباره‌ی تو مکرى کردند تا در بندت افکنند یا بکشندت یا از شهر بیرونت سازند. آنان مکر کردند و خدا نیز مکر کرد و خدا بهترین مکرکنندگان است]

پس آنها اتفاق کردند که شب، به خانه‌ی آن حضرت بریزند و او را بکشند و با این اتفاق به مسجد الحرام آمدند و از دهانِ خود صفیر مى‏کردند و دست بر هم مى‏زدند و بر دور کعبه مى‏جَستند؛ پس حق تعالى این آیه را نازل فرمود که:

«وَ ما کانَ صَلاتُهُمْ عِنْدَ الْبَیْتِ إِلَّا مُکاءً وَ تَصْدِیَةً»؛[2]

[و نماز ایشان در کنار خانه‌ی خدا چیزی جز سوت کشیدن و کف زدن نبود]

 چون شب شد و قریش آمدند که به خانه آن حضرت درآیند، ابو لهب گفت: نمى‏گذارم که شبانه داخل خانه شوید زیرا که در این خانه اطفال و زنان هستند و ایمن نیستم از آنکه خطایى واقع شود؛ و لیکن امشب خانه را محاصره مى‏نمائیم و صبح داخل آن مى‏شویم.

شیخ طوسى به سندهاى معتبر روایت کرده که: چون جبرئیل بر پیامبر(ص) نازل شد و خبر تدبیر قریش را در بابِ قتل آن حضرت بیان کرد و از جانب حق تعالى او را مأمور به هجرت به سوى مدینه گردانید، رسول اکرم(ص) امیر مومنان(ع) را طلبید و گفت: یا على! روح الامین از جانب رَبُّ العالمین، الحال آمد و مرا خبر داد که قریش اتفاق کرده‏اند بر کشتن من و حق تعالى مرا امر به هجرت گردانیده و فرموده است که امشب به غار ثَور بروم و تو را امر کنم که در جاى من بخوابى تا آنکه آنان ندانند که من رفته‏ام. تو چه مى‏گوئى و چه مى‏کنى؟

امیر مومنان(ع) گفت: یا نبى اللّه! آیا تو به جهت خوابیدن من در جاى تو، سلامت خواهى ماند؟

فرمود: بلى.

پس امیر مومنان(ع) خندان شد و به شکرانه‌ی سلامتى آن حضرت و به شکرانه‌ی فدا کردن جان خود بر آن جناب، به سجده افتاد و این اولین سجده شکرى بود که در این امّت واقع شد و صورت خود را به زمین گذاشت، و چون سر از سجده برداشت گفت: برو به هر سو که خدا تو را مأمور گردانیده است؛ گوش و چشم و سویداى دل من و جانم فداى تو باد! هر چه خواهى مرا امر فرما که به جان قبول مى‏کنم و به هر نحو که خاطر خواه توست عمل خواهم کرد و در این باب و در هر باب، توفیق از پروردگار خود مى‏طلبم.

پیامبر اکرم(ص) فرمود که: خدا شباهت مرا بر تو خواهد افکند. پس بر فِراش من بخواب و بُرد حَضرمى مرا بر روى خود بینداز و بدان یا على که حق تعالى امتحان مى‏کند دوستان خود را به قدرِ ایمان و درجات ایشان، پس بلا و امتحان پیغمبران از همه کس بیشتر است و بعد از آنان هر که نیکوتر است، ابتلاى او عظیم‏تر است.

 اى برادر! خدا تو را به این نحو امتحان کرده و مرا درباره‌ی تو آنگونه امتحان کرده که ابراهیمِ خلیل و اسماعیلِ ذبیح را آزموده است. خوابانیدن من تو را در زیر تیغ دشمنان با آنکه از جان من گرامی‌ترى، نزد من عظیم‌تر است از خوابانیدن ابراهیم، اسماعیل را براى کشتن؛ و به طیب خاطر راضى شدن تو بر خوابیدنِ زیر تیغ دشمنان، عظیم‌تر است از خوابیدن اسماعیل در زیر تیغِ پدر مهربان؛ پس صبر نیکو کن اى برادر که رحمت خدا نزدیک است به نیکوکاران.

پس پیامبر(ص) امیر مومنان(ع) را در بر گرفت و بسیار گریست و او نیز از مفارقت آن حضرت، گریست و وی را به خدا سپرد. آنگاه جبرئیل نازل شد و دست پیامبر را گرفت و از خانه بیرون آورد؛ و در آن وقت، قریش دور خانه آن پیامبر را گرفته بودند و حضرت این آیه را خواند:

«وَ جَعَلْنا مِنْ بَینِ أَیدِیهِمْ سَدًّا وَ مِنْ خَلْفِهِمْ سَدًّا فَأَغْشَیناهُمْ فَهُمْ لا یبْصِرُونَ» [3]

[و ما در پیشاپیش آنان و در پشتشان سدّی نهاده‌ایم و بر [دیدگان‌] آنان پرده‌ای افکنده‌ایم، لذا نمی‌توانند ببینند]

حق تعالى، خواب را بر ایشان مسلط کرد و ایشان از بیرون رفتنِ آن حضرت مطّلع نشدند و کفِ خاکى برداشت و بر روهاى ایشان پاشید و فرمود:

 «شاهت الوجوه»؛ [قبیح باد روهاى شما] که با پیامبر خود چنین مى‏کنید؛ و در روایت دیگری است که آنها بیدار بودند و حق تعالى دیده‏هاى ایشان را پوشید که آن حضرت را نبینند.

 پس جبرئیل گفت: یا رسول اللّه! به جانب کوه ثور برو و در غار پنهان شو.

امیر مومنان(ع) در جاى آن حضرت خوابید و رداى آن جناب را بر خود پوشید؛ و چون در آن زمان، خانه‏هاى مکه در نداشت و دیوار خانه‏ها نیز کوتاه بود؛ کفّار قریش امیر مومنان(ع) را مى‏دیدند که در جاى حضرت خوابیده ولی گمان مى‏کردند که پیامبر اکرم(ص) است که خوابیده و به سوی وی سنگ مى‏انداختند.

در احادیث متواتره از طریق خاّصه و عامّه وارد شده است که این آیه به سبب آنکه امیر مومنان علی(ع) در این شب، جان خود را فداى رسول خدا(ص) کرد، در بارهی وی نازل شد که:

 «وَ مِنَ النَّاسِ مَنْ یشْرِی نَفْسَهُ ابْتِغاءَ مَرْضاتِ اللَّهِ»[4]؛

[و از مردم کسی است که جانش را برای خشنودی خدا می‌فروشد]

و ثعلبى و احمد بن حنبل و غیر ایشان از مفسران و محدثان خاّصه و عامّه در باب شان نزول این آیه روایت کرده‏اند که: در آن شب که امیر مومنان(ع) در جاى پیامبر اکرم(ص) خوابید، حق تعالى به به جبرئیل و میکائیل وحى کرد که من شما را با یکدیگر برادر گردانیده‏ام و میخواهم عمر یکى را زیاده از دیگرى ‏گردانم؛ کدامیک از شما، برادِر خود را بر خود، اختیار مى‏کند که عمر او درازتر باشد؟ هیچ‏یک اختیار دیگرى نکردند؛ پس خداوند به آنان وحی کرد که چرا مانند على بن ابى طالب نیستید که من او را با محمد برادر گردانیدم و او اکنون به جاى پیامبرخوابیده و جان خود را فداى او کرده است؟! پس بروید به زمین و او را از شرّ دشمنانش حراست نمائید.

 پس آن دو مَلَک مقرب فرود آمدند و جبرئیل نزد سر آن حضرت و میکائیل نزد پاى آن حضرت نشست و جبرئیل و میکائیل مى‏گفتند: به‏به! چه کسی مثل تو مى‏تواند بود اى پسر ابو طالب؟ که خدا با تو بر ملائکه‌ی آسمان مباهات مى‏کند.

...الغرض، چون صبح طالع گردید، کفار قریش همه برخاستند و شمشیرها کشیدند و در حالی که خالد بن ولید در جلو ایشان بود، بر سر امیر مومنان(ع) ریختند. پس آن شیر خدا از جا برجَست و رو به ایشان دوید و خالد را گرفت و دستش را پیچید و چنان فشاری به او میداد که وی مانند شتر فریاد مى‏کرد، آنگاه شمشیرِ خالد را از او گرفت و به آنان حمله کرد و همگی از ترس گریختند، و چون او را شناختند گفتند: ما را با تو کارى نیست، محمد کجاست؟ فرمود: شما او را به من نسپرده بودید که او را از من طلب کنید، شما خواستید او را بیرون کنید، او خود بیرون رفت.

...و به نقل دیگر، چون ابوجهل و سایر مشرکان، با شمشیرهاى برهنه به دور منزل پیامبر آمدند، ابوجهل گفت: در خواب بر او شمشیر مزنید که او اَلَم شمشیر را چنانکه باید، نیابد؛ و لیکن سنگها بر او بزنید تا او بیدار شود و آنگاه او را بکشید؛ و چون سنگهاى گران به منزل رسول خدا(ص) افکندند، امیر مومنان(ع) سر خود را بیرون آورد و فرمود: چرا چنین مى‏کنید؟ چون صداى آن حضرت را شناختند و دانستند که پیامبر از منزل بیرون رفته است.

 ابوجهل گفت: به این بیچاره کار مدارید که فریبِ محمد را خورده است و او وی را در جاى خویش خوابانیده که خود نجات یابد و وی هلاک گردد.

چون امیر مومنان(ع) این سخنان را شنید، فرمود:

«یا بَا جَهْلٍ بَلِ اللَّهُ قَدْ أَعْطَانِی مِنَ الْعَقْلِ مَا لَوْ قُسِمَ عَلَى جَمِیعِ حُمَقاءِ [حَمْقَى الدُّنْیا وَ مَجَانِینِهَا] لَصَارُوا بِهِ عُقَلَاءَ؛ وَ مِنَ الْقُوَّةِ مَا لَوْ قُسِمَ عَلَى جَمِیعِ ضُعَفَاءِ الدُّنْیا لَصَارُوا بِهِ أَقْوِیاءَ؛ وَ مِنَ الشَّجَاعَةِ مَا لَوْ قُسِمَ عَلَى جَمِیعِ جُبَنَاءِ الدُّنْیا لَصَارُوا بِهِ شُجْعَاناً؛ وَ مِنَ الْحِلْمِ مَا لَوْ قُسِمَ عَلَى جَمِیعِ سُفَهَاءِ الدُّنْیا لَصَارُوا بِهِ حُلَمَاء»[5]

[اى ابوجهل! [تو با من، چنین مى‏گوئى؟!] بلکه خداوند آنچنان بهره‏اى از عقل، مرا عطا فرموده که اگر عقل مرا بر جمیعِ احمقان و دیوانگانِ جهان قسمت نمایند، هرآینه همه عاقل و دانا گردند؛و از قوّت، چنان بهره‏اى به من بخشیده که اگر آن را بر جمیع ضعیفانِ دنیا قسمت کنند، هرآینه همه قوی و نیرومند گردند؛ و از شجاعت، چنان بهره‌ای به من عطا کرده که اگر آن را بر همه‌ی ترسوهای عالم قسمت کنند، همگی شجاع شوند؛ و از حلم، چنان بهره‌ای به من عطا نموده که اگر آن را بر جمیع بى‏خردان قسمت کنند، هرآینه همه بردبار گردند]

«وَ لَوْ لَا أَنَّ رَسُولَ اللَّهِ ص أَمَرَنِی أَنْ لَا أُحْدِثَ حَدَثاً حَتَّى أَلْقَاهُ لَکَانَ لِی وَ لَکُمْ شَأْنٌ وَ لَأَقْتُلَنَّکُمْ قَتْلا»

[و اگر نبود آنکه رسول خدا(ص) مرا امر کرده است که با شما کارى نکنم تا به وی برسم، هر آینه بین من و شما قصه‌ای رخ می‌داد و من همگی شماها را به قتل مى‏رساندم]

«وَیلَکَ یا أَبَا جَهْلٍ إِنَّ مُحَمَّداً قَدِ اسْتَأْذَنَهُ فِی طَرِیقِهِ السَّمَاءُ وَ الْأَرْضُ وَ الْجِبَالُ وَ الْبِحَارُ فِی إِهْلَاکِکُمْ فَأَبَى إِلَّا أَنْ یرْفُقَ بِکُمْ وَ یدَارِیکُمْ لِیؤْمِنَ مَنْ فِی عِلْمِ اللَّهِ أَنَّهُ لَیؤْمِنُ مِنْکُمْ وَ یخْرُجَ مُؤْمِنُونَ مِنْ أَصْلَابِ وَ أَرْحَامِ کَافِرِینَ وَ کَافِرَاتٍ أَحَبَّ اللَّهُ أَنْ لَا یقْطَعَهُمْ عَنْ کَرَامَتِهِ بِاصْطِلَامِهِمْ‏ وَ لَوْ لَا ذَلِکَ لَأَهْلَکَکُمْ رَبُّکُمْ»

[واى بر تو ای ابوجهل! پیامبر در این راه که مى‏رفت آسمان و زمین و کوهها و دریاها همه از او رخصت طلبیدند که شما را هلاک گردانند؛ ولی او قبول نکرد و خواست که آنها با شما با رِفق و مدارا رفتار نمایند تا آنکه هر کسی که در علم خدا گذشته که ایمان خواهد آورد، مومن گردد؛ و خداوند چنین خواسته تا از اصلاب و ارحام مردان و زنان کافر، گروهی با ایمان زاده شوند و او دوست داشته که از روی کرامتش، شما را به عذاب نابود نکند و اگر به جز این بود، هر آینه پروردگارتان شما را هلاک می‌گردانید]

پس ابو البخترى از این سخنان در غضب شد و با شمشیر خود بر آن حضرت حمله کرد، ناگاه دید کوهها رو به او آوردند که بر او بیفتند؛ و زمین شکافته شد که او را فرو بَرَد؛ و موجهاى دریا به سوى او آمدند که او را به دریا بَرَند؛ و آسمان نزدیک شد که بر سر او بیفتد؛ چون این اهوال را مشاهده کرد، شمشیر از دستش افتاد و مدهوش شد و او را برداشتند و بردند. ابوجهل لعین گفت: صفرا بر او غالب شده و سرش گیج آمده و اینها در خیال او پدید آمده است.

[در تفسیر امام حسن عسکرى(ع) ص465] آمده است که: چون امیر مومنان(ع) به خدمت پیامبر خدا(ص) رسید، حضرت فرمود: یا على! آنگاه که تو با ابوجهل سخن مى‏گفتى، حق تعالى صداى تو را بلند کرد تا به ملکوت سماوات‏ و ریاضِ جَنّات رسانید و خزینه داران جِنان و حوریانِ حسان گفتند: کیست این که تعصب مى‏کند براى پیامبر خدا(ص) در هنگامى که قوم او از او دورى کردند و او را تکذیب نمودند؟

حق تعالى به ایشان خطاب کرد که: این جانشین پیامبر است که در فِراش او خوابیده و جان خود را فداى او گردانیده است.

خازِنان همه استغاثه کردند که: پروردگارا! ما را خازِنان او گردان، و حوریان فریاد بر آوردند که: خداوندا! ما را از زنان او قرار بده.

 حق تعالى در جواب ایشان فرمود: من شما را براى او و دوستان و مطیعان او آفریده‏ام و او شما را به امر خدا بر ایشان قسمت خواهد کرد. آیا راضى شدید؟ همه عرض کردند: بلى اى پروردگار ما.[6]



[1] أنفال: 30

[2] أنفال: 35

[3] یس:9

[4] بقره: 207

[5] بحار الأنوار (ط - بیروت)، ج‏19، ص 83

[6] حیاة القلوب، علامه مجلسی، ج‏4، ص 831 [با اندکی ویرایش و تلخیص]

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۸
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی