حکایت ذرخای عابد و هدیهی هشت قریهی فدک به امیرمومنان علی(ع)
در زمان حضرت موسی(ع) مردی عابد و زاهد و متقی و دانشمند زندگی میکرد که از خصّیصین آن حضرت بود و به او ذرخا (زاهد) میگفتند. او صفات و فضائل پیامبر گرامی اسلام، حضرت محمد مصطفی(ص) را از حضرت موسی(ع) شنیده بود و در دعا و اورادش آن حضرت را یاد میکرد.
چون موسی(ع) از دنیا رفت، آن مردِ زاهد، عبادت و ریاضت خود را بیشتر کرد. او همواره در صحرا و بیابانها سفر میکرد و در آنجا به عبادتِ خداوند مشغول میگردید؛ تا اینکه به سرزمینی رسید که شترانِ حُکَمای مدینه در آنجا چرا میکردند و به آن محل، «مدائنُ الحکماء» میگفتند. این مکان، سرزمینی نزدیک به مدینه بود و آب و درخت [قابل توجهی] نداشت.
چون ذرخا به آنجا رسید، خوشش آمد و در همانجا به عبادت مشغول شد و معبدی بنا نمود و چاه آبی کند و به خواندنِ مقالات موسی(ع) و تلاوتِ تورات و تلاوت اوصاف و صفات پیامبر آخرالزمان محمد مصطفی(ص) و وصی آن حضرت، علی مرتضی(ع) که در تورات آمده بود مشغول گردید و محبت آن بزرگواران را بسیار، در دل داشت.
او علمِ هشت افلاک و رملِ دانیالِ نبی را نیکو میدانست و گاهی در اسطرلاب نظر میکرد و حکم میداد. در آن مکان، از اعجازِ پیامبر و امیرمومنان صلوات الله علیهما و به حرمتِ ذرخای عابد، چشمهی پر آبی پدیدار شد. او چشمه را حفر کرد تا جایی که آبِ آن فراوان گردید و به برکت آن آب، آن محل به مکان آبادی تبدیل شد و ذرخا در آنجا برای خود عمارتی ساخت و به کشت و زرع مشغول گردید؛ تا آنکه از اطراف، زاهدان و عابدان و قبایل و عشایر روی به وی نهادند و در آنجا باغها و بُستانها ساختند و خانهها و عمارتها بنیان کردند و در اندک زمانی، در همان محل، هشت قریهی آباد ساخته شد و مردم از هر سو به آنجا اقبال کرده و روز به روز به جمعیت روستاها افزوده گردید.
عمرِ زاهد به پایان رسید در حالیکه فرزند و فرزند زادگان وی بسیار شده بودند. هنگام مرگ دستور داد تا صندوقچهای از فولاد و قفلِی بیکلید و لوحی از طلا ساختند و او با دستِ خویش وصیت نامهای بر آن لوح نوشت و آن را در صندوق نهاد و بر او قفلی محکم زد.
سپس به فرزندان خود وصیت کرد که 1550(هزار و پانصد و پنچاه) سال بعد از من، پیامبری ظهور میکند که نام وی محمد(ص) است. آن حضرت، وصی و خلیفهای بنام علی(ع) دارد که در تورات، او را «ایلیا» گویند و آن جناب، پسر عمو و داماد پیامبر آخر الزمان است و شجاعی همچون او از آدم تا آخرِ دنیا پیدا نشود. بعد از محمد(ص) پیامبر دیگری ظهور نکند و بعد از علی(ع) نیز وصیی نباشد مگر از اولاد او.
چون آنان ظهور کنند، از قوم من، یکی به ایشان ایمان آورد و آنان را در خانهی خود به میهمانی بَرَد و در آن میهمانی، از وصی پیامبر، معجزهای ظاهر گردد و آن معجزه این باشد که انگشتر پیامبر آخر الزمان در آن مجلس، از انگشت وی به چاه افتد و وصیّ وی، آن را بدون آنکه به چاه رود، بیرون آورد و همین صندوق را نیز از شما طلب کند؛ در آن زمان شما فورا صندوق را نزد وی برید که کلیدِ این صندوق، انگشت مبارک اوست و او با انگشتش قفل را خواهد گشود.
چون شما این معجزه را از وصیِّ پیامبر عربی ببینید، همگی بر دینِ وی درآیید که اگر خلاف کنید، کافر از دینِ موسی مردهاید و این هشت قریه که در تصرف دارید تسلیم وی کنید که من آنها را فدای وی کردهام. این را گفت و جان به حق تسلیم کرد.
آنان منتظر پیامبر آخرالزمان بودند تا آنکه 1550 (هزار و پانصد و پنجاه) سال از فوت ذرخا گذشت و پیامبر گرامی اسلام(ص) عالَم را به نور وجود خود منور گردانید و آوازهی معجزهی حضرتش هر روز بلندتر گردید و کارش قویتر شد تا جایی که مکه را در دست مشرکان مکه گذاشت و به مدینه هجرت فرمود.
روزی پیامبر اسلام(ص) با اصحاب خود از درِ خانهی نوادهی بزرگِ ذرخا که جوانی بود، عبور نمودند. چون آن نواده، جمال رسول خدا(ص) را دید، پرسید: این مرد چه کسی است؟
به او گفتند: وای بر تو! او را نمیشناسی؟ او پیامبر آخرالزمان است.
چون آن نواده -که نورِ ایمان بر دلش تابیده بود- نام حضرت محمد(ص) را شنید و دانست که او پیامبر آخرالزمان است، نعرهای زد و افتاد و بیهوش شد.
اصحابِ پیامبر، آنحضرت را از حالِ آن مرد با خبر نمودند. حضرت بازگشت و بر بالین او حاضر شد و سر او را از زمین برداشته و بر زانوی مبارک خود نهاد و در آنجا نشست. چون قومِ آن جوان، این خُلق را دیدند جملگی از دل، مُحب حضرت شده و زاری کُنان بر سر آن جوان و بر گِرد پیامبر(ص) جمع شدند.
چون آن جوان به هوش آمد و سرِ خود را بر دامانِ مبارک پیامبر(ص) دید، اقرار به توحید خداوند و نبوت محمد مصطفی(ص) و امامت علی مرتضی(ع) نمود. اما پدر و مادر وی که شاهد ماجرا بودند، چیزی نگفتند.
جوان، برخاست و دست و پای مبارکِ رسول خدا(ص) و امیرمؤمنان علی(ع) را بوسید و با یارانِ ایشان مصافحه کرد و به خانهی خویش بازگشت.
پدر و مادرش هر چه او را دلالت کردند که دست از اسلام بردارد، سودی نبخشید و وی هر روز به مدینه میرفت و به محضر پیامبر(ص) شرفیاب میشد. روزی به آنحضرت عرض کرد: یا رسولالله، تمنا دارم دعا کنید که پدر و مادرم اسلام را قبول نمایند.
حضرت فرمود: آیا مایلی که ایشان را بطلبم و اسلام را بر ایشان عرضه کنم؟
عرض کرد: یا رسولالله، ایشان با شما عداوت دارند؛ نه به نزد شما میآیند و نه اسلام را قبول میکنند. اگر اجازه دهید، من میهمانیای بر پاکنم و شما را نیز دعوت نمایم. چون شما تشریف بیاورید، امید است از برکتِ قدوم مبارک شما و مشاهدهی جمالتان، نور ایمانی در دلشان افتاده و آنان نیز ایمان بیاورند. پیامبر(ص) نیز قبول فرمودند.
آن جوان به خانه رفت و اسبابِ میهمانی مهیا نمود و آنگاه خدمت پیامبر(ص) آمده و آن جناب و اصحابش را به منزل خود، دعوت نمود. پیامبر اکرم(ص) در معیت امیرمؤمنان علی(ع) و به همراه جماعتی از خاصّان صحابه، به خانهی آن جوان رفتند.
منزلِ جوان در باغی قرار داشت که دارای چهار طاقنما بود و در وسط آنها حوضی ساخته شده بود و ما بین طاقنما و حوض، چاه آبی بود که ذرخای عابد به دستِ خود، آن را کنده بود.
چون منزلِ جوان گنجایش میهمانان را نداشت، به ناچار آنها را به همان باغ برده و انواع نعمتها را در آن مجلس حاضر ساخت و قوم ذرخای عابد نیز که همگی در مجلس حضور داشتند، دست ادب بر سینه گذاشته و بر خدمتگزاری اهتمام مینمودند.
در آن مجلس، سفرهی غذایی پهن کردند و وقتی همگی از خوردن غذا فارغ شدند، پیامبر(ص) به نزدیک چاه رفتند. قوم ذرخا، کاغذی را نزد پیامبر(ص) آوردند تا آن حضرت، آن را مهر نماید. چون پیامبر(ص) خاتم را بیرون آورد و در دست گرفت، ناگاه خاتم از دست مبارکشان در چاه افتاد.
قومِ ذرخا، با دیدن این منظره، متحیر شده و اولادِ ذرخا، وصیت جدّ خود را به یاد آوردند. پیامبر اکرم(ص) امیرمومنان(ع) را طلب کرده و فرمودند: یا علی، این خاتم را از چاه بیرون آور که حلّال مشکلات تو هستی!.
امیرمومنان(ع) کنار آن چاه آمده و فرمود:
«بسم الله الرحمن الرحیم» و سوره فاتحه را خواند. در این زمان، آبِ چاه جوشید و بالا آمد و حاضران دیدند که انگشتر نیز بر کفِ آب، بالا میآید. چون انگشتر بالا آمد، امیرمومنان(ع) انگشتر را از روی آب برداشت و بوسید و به دست مبارکِ پیامبر(ص) داد.
قوم ذرخای عابد، چون این معجزه را از امیرمومنان(ع) دیدند، وصیت جدّ خود را به یاد آوردند و با یکدیگر راجع به آن مشغول گفتگو شدند و منتظر بودند تا آن حضرت، خود، صندوق را نیز از آنان طلب نماید.
امیرمومنان(ع) رو به قومِ ذرخای زاهد کرد و فرمود: امانتی که جدّ بزرگ شما جهت ما گذاشته و وصیت کرده که تسلیم ما کنید، بیاورید.
آنان چون این سخن را از امیرمومنان(ع) شنیدند، صندوقی را که از فولادی بسیار لطیف ساخته شده و قفل محکمی بر آن زده شده بود را نزد وی آورده و تسلیم حضرتش نمودند.
پیامبر، خطاب به امیرمومنان کرده و فرمودند: یا علی درِ صندوق را نیز تو باز کن و این معجزه را نیز تو بر همگان آشکار ساز!.
پس علی(ع) دست مبارک را به دعا برداشت و چیزی خواند و سرِ انگشت بر آن قفل بسته زد؛ به قدرت حق تعالی و به ولایت امیرمومنان(ع) آن قفل، صدایی کرد و باز شد. امیرمومنان(ع) نظر کرد و لوحی دید از طلا و خطی که بر آن لوح، با نقرهی سفید و به خط عِبرانی نوشته شده بود. حضرت لوح را برداشته و به دست مبارک پیامبر(ص) داد.
پیامبر نگاهی به آن کرده و دوباره آن را به امیرمومنان(ع) باز گردانید و فرمود: یا علی، این لوح را نیز تو بخوان!.
علی(ع) در لوح نظر کرد و مطلبی را که ذرخای زاهد به خط خود نوشته و پایین آن را مهر کرده بود، مشاهده فرمود. در این نوشته، ذرخا گفته بود که بعد از 1550 (هزار و پانصد و پنجاه) سال، پیامبر آخرالزمان محمد مصطفی(ص) ظاهر میشود و وصی آن جناب، علی بن ابیطالب، پسر عمّ و داماد وی میباشد. در آن زمان، یکی از ذریهی من به وی ایمان میآورد و او آنها را به میهمانی دعوت میکند. در آن میهمانی انگشتر از انگشتِ پیامبر(ص) بیرون میآید و در چاه میافتد و داماد و وصی وی آن را از چاه بیرون میآورد بیآنکه به چاه رود. سپس او صندوقی را که نزد شما به امانت گذاشتهام، میطلبد. آن را نزد او برید و همگی اسلام را بپذیرید و اقرار به حقیقتِ وی نمائید که دین او، ناسخِ همهی ادیان است؛ و این هشت قریه را تسلیم وی کنید که حقِ او است و بر شما و بر جمیعِ مردم، بجز اهلبیتِ او حرام است.
اگر وصیت مرا عمل نکنید خداوند خصم شما باد و آنحضرت نیز خصم شما باشد و این روستاها و آبادیهای من فدای وصی پیامبر و خاندانش باد.
وقتی آن قوم، این خط و وصیت جدّ خویش را دیدند و شنیدند همگی اسلام آوردند و هشت قریه را فدای امیرمومنان(ع) کردند و آنجا را «فداک» نام نهادند، یعنی «فدای تو». آنگاه امیرمومنان(ع) آنها را فدای پیامبر(ص) نمود. پیامبر(ص) هم آنها را به فرزند خود، فاطمه(س) داد و فاطمه(س) نیز آن را تسلیم علی(ع) کرد. پس فدک در اصل «فداک» با الف بوده که از کثرت استعمال، الف آن ساقط شده است[1].