تشرف آیتالله شیخ اسماعیل نمازی در بازگشت از مکه مکرمه
آیتالله شیخ اسماعیل نمازی چنین نقل میکند که در سال 1336 شمسى از راه تهران عازم مکهی معظمه شدیم و امیرالحاج و سرپرست ما «صدر الاشراف» بود. در آن زمان ماشین هایی بودند که چیزی حدود 2500 تا 3000 تومان میگرفتند و زائران را به مکه و بعد از آن به زیارت عتبات عراق میبردند
آن سال، بنده برای چهاردهمین مرتبه بود که به بیتالله الحرام مشرّف میشدم.
در آن سال، در راه بازگشت به عراق، به خاطر مسائلی، عربستان، قوانینی برای ماشینهای حُجّاج وضع کرده بود و آن اینکه ماشینهای زائران خانهی خدا باید در یک قافلهی صدتایی و همراه با هم حرکت کنند.
هر کاروانی دارای یک سرپرست بود و ماشین دیگری، لوازمِ یدکی و ملزومات کاروان را حمل میکرد و در جلو و عقب قافله، دو ماشینِ پلیس وظیفهی حفاظت از آنها را بر عهده داشت.
اتوبوس ما دو راننده به نام محمود آقا و اصغر آقا داشت که هر دو تهرانى بودند. اصغر آقا گفت: در وقت آمدن، ما را عقبِ کاروان حرکت دادند، حالا نیز چنین کردهاند و باید خاک بخوریم. ما به اندازهی کافی آب و بنزین داریم و میتوانیم از یک راهِ فرعی، خود را به جلوی کاروان برسانیم. بنده به خاطر سفرهای متمادی، میدانستم که بیابانهای عربستان بی سر و ته و بیانتهاست؛ لذا او را خیلی نصیحت کرده و اصرار نمودم که از قافله جدا نشود و طبق ترتیبِ کاروان حرکت کند اما او گوش نکرد و زائرین دیگر که 16نفر از تهران و شاهرود بودند به بنده کمک نکردند.
بالاخره اصغر آقا از کاروان جدا شد و در بیابان به راه افتاد و پس از طی مسافتی طولانی، راه را گم کرد و نتوانست خود را به کاروان برساند. کمکم شب هم فرا رسید. ما با داد و فریاد از او خواستیم که ماشین را متوقف کند تا نماز بخوانیم. وقتی از ماشین پیاده شدم؛ به آسمان نگاه کردم و دیدم که فاصلهی ما با ستارهی بَناتُالنَّعش که آن را هفت برادران هم میگویند [و ستارهای ملاقهای شکل است که بر اساس آن میتوان ستاره قطبی را پیدا کرد] زیاد شده، لذا فهمیدم که راه زیادی را به اشتباه آمدهایم، به همین خاطر به راننده گفتم: «امشب را همینجا بیتوته میکنیم و فردا صبح از همان راهی که آمدهایم، باز میگردیم».
فردا صبح، سوار شدیم تا از همان راه دیروزی برگردیم؛ اما از آنجا که صحراهای حجاز، دارای شنهای نرم است و باد، آنها را پیوسته حرکت میدهد، نتوانستیم راهِ بازگشت را پیدا کنیم و هیچ اثری از راهِ دیشب بر روی شنهای صحرا دیده نشد؛ از طرف دیگر، ماشین هم مرتّب در شنها فرو میرفت و با زحمات زیادی جهتهای متعددّی را چند فرسخ، چند فرسخ پیمودیم و سرانجام راه به جایی نبردیم و دوباره شب فرا رسید.
فردای آن شب، یعنی صبح روزِ سوم، آب و بنزینِ ماشین هم تمام شد و همه وحشتزده شدیم و امید ما به کلی قطع شد. من به عنوان کسی که سفرهای زیادی به خانهی خدا آمده بود و اطلاعاتی داشتم، گفتم: «این اصغر آقا بود که ما را به اینجا کشانید و گناه بزرگی را انجام داد. اما چارهای هم نیست، بیاید همگی به آقا امام زمان(ع)متوسّل شویم. اگر آن آقا ما را از این بیابانِ هلاکت نجات بخشید، زهی سعادت و خوشبختی، اما اگر به فریاد ما نرسید، همگی در این بیابان خواهیم مُرد و طعمهی بعضی از حیوانات خواهیم شد» و به آنها توصیه کردم که بیایید قبل از آنکه بیحال شده و دست و پایمان بیرمق شود، هر کسی برای خودش گودالی حفر کند و در آن گودال برود که اگر مرگ به سراغ ما آمد، در آن گودال، جان بدهیم و با گذشت زمان، باد وزیده و شنها را روی ما بریزد و در زیر شنها مدفون شویم و بدنمان طعمهی حیوانات صحرا نشود.
همراهان قبول کردند و همگی مشغول کندن قبر شدند و در این حال به آنها گفتم: جلوی قبر خود بنشینند تا به چهارده معصوم علیهم السلام توسّلی بجوییم و خودم شروع به خواندن دعای توسّل کردم. ابتدا به رسول خدا(ص) بعد به حضرت زهرا(س) سپس به سایر امامانعلیهم السلاممتوسل شدم و وقتی به امام عصر(ع)رسیدم، روضهای خواندم و گریه زیادی کردیم. در این حال، مُلهَم شدم که همه با هم «آقا» را مرتبا با این ذکر بخوانیم:
«بسم الله الرحمن الرحیم یا فارس الحجاز، یا اباصالح المهدی ادرکنا، یا صاحبالزمان ادرکنا»
همه با حال ناامیدی و گریه و زاری این ذکر شریف را تکرار میکردیم و آقا را صدا میزدیم.
بعد به آنها گفتم بیایید و مرور کنید، ببینید که در تمامِ عمرتان چه کار خیری انجام دادهاید که خالص براى خدا بوده، خدا را به آن قسم بدهید تا شاید ما را نجات دهد. در این حال هر کس فکر کرد و چیزى گفت و ما هم چیزهایى گفتم.
باز گفتم: «با خدا قرار بگذاریم که اگر خدا ما را نجات داد، همهی این اموالى که همراه داریم را در راه خدا بدهیم و در بقیهی عمرمان نیز اگر کسى به ما کارى رجوع کرد و از عهدهی ما ساخته بود در قضاى حوایج مردم کوتاهی نکنیم، و بقیهی عمر را در راه انجام کارهاى خیر و در اطاعت و بندگى خدا صرف کنیم» و آنها هم همگی تعهد کردند.
و همینکه مجددا مشغول به ذکر شدند، از آنها جدا شدم و به پشتِ تپهی کوچکی که بود رفتم و در جای گودالی که کسی مرا نبیند، با خداوند بنا کردم به صحبت کردن و چیزهایی گفتم که حالا خجالت میکشم آنها را بازگو کنم ولی ماحصلاش این است که به خدا میگفتم که خدایا ما نمیخواهیم در اینجا و با این کیفیت بمیریم و لو اینکه سعادت باشد، ولو اینکه توفیق در این باشد که در اینجا بمیریم؛ ما میخواهیم برویم به وطنمان و پیش اهل و عیالمان با عزت بمیریم.
و با امام زمان سلام الله علیه، به این نحو مناجات میکردم که: آقا جان! پس کجا مىخواهید به فریاد ما برسید؟ ما در اینجا غریب و تشنه داریم تلف مىشویم! و گریه مىکردم و به طور کلى از خلق منقطع شده بودم به حدى که لایدرک و لایوصف است، که دیگر مانند آن حال، تا کنون براى من پیش نیامده است.
در حال توسّل و تضرّع بودم که یک مرتبه دیدم، آقایی در شکل و شمایلِ یک مرد عرب، به همراهِ هفت شتر که بارهایی بر آنها بود، در جلوی من ظاهر شد.
با آنکه بیابانِ صاف و همواری در مقابل من بود و اگر در پنجاه مترى تخم مرغى قرار مىگرفت دیده مىشد، اما من آمدن او را ندیدم و متوجّه نشدم؛ خیال کردم از عربهای حجاز است و احیاناً شتربانی است که همراه شترهایش به مسافرت میرود و یا شاید رهگذری است که تصادفاً از این بیابان، عبور میکرده است. آن آقا شالی شبیه ریسمان به کمرشان بسته بودند و به هیأت اعرابِ حجاز، شمشیری بزرگ، شاید بزرگتر از یک متر در طرف راست و شمشیر کوچکی در طرف چپ خود آویخته بودند و چیزی مانند یَشماق (نوعی سرپوش) که عربها بر سرشان میاندازند، بر روی سرشان انداخته بودند اما پیشانی و ابروهای کمند و چشمان جذّابشان کاملاً دیده میشد.
از دیدن ایشان خیلی خوشحال شدم تا حدی که از شادی در پوست خود نمیگنجیدم و آن حالت گریه و تضرع و زاری، همه از بین رفت و جای خود را به خوشحالی داد؛ و با دیدن او، خود را در «جَرْیِه» که مرزِ میان عربستان و عراق بود میدیدم.
در حالِ خوشحالی بودم که دیدم آن آقا به طرفم آمد؛ من هم از جا برخاستم و به طرف او رفتم و عرض کردم «سلام علیکم» و ایشان هم فرمود:
«علیکم السلام و رحمةالله و برکاته».
با هم روبوسی کردیم و من صورت او را بوسیدم. قیافه او در نهایت جذّابیت بود و چشم و ابرو و جمالی بسیار زیبا و نورانی داشت.
پس از سلام و روبوسی به زبان عربی فرمودند:
«ضَیِّعتُمُ الطَّرِیق؟»
[راه را گم کردهاید؟]
گفتم: بله.
فرمودند:
«أنا جائى أدلیکم الطریق»
[من آمدهام که راه را به شما نشان دهم]
عرض کردم: خیلی ممنون.
به سمت دو کوهی که مقابلم بود اشاره کردند و فرمود:
«تمشون مستقیم، تعبرون الجبلین، قدامکم الجبلین، یظهر لکم الجبلان الاخران، تعبرون، یظهر لکم شارع تأخذون طرف الیسار تصلون الجریه»
[از این راه مستقیم بروید و از میان آن دو کوه بگذرید، به دو کوه دیگر میرسید، از میان آنها هم بگذرید، جادّهای برای شما نمایان میشود، بعد طرف چپ را بگیرید تا به «جَرْیِه» برسید]
جریه مرز بین حجاز و عراق بود که برای رفتن به بصره، باید از جریه و زبیر عبور میکردیم.
آقا پس از نشان دادن راه فرمودند:
«اَنْ نَذْرُکُمْ مَرجُوحَهٌ »
[نذرهایی که کردهاید صحیح نیست].
عرض کردم: چرا آقای من؟ فرمودند:
[آنچه با شما هست بنویسید و قیمت کنید و بعد از اینکه به وطنتان رسیدید، آن مقدار در راه خدا انفاق کنید؛ ولی الان نذر شما مرجوح است و رُجحان ندارد زیرا اگر آنچه همراه دارید، در راه خدا انفاق کنید، در مسیر، بدون خرجی میمانید و مجبور به تکدّی و گدایی میشوید و تکدّی هم حرام است. و فرمودند اگر اموالتان را انفاق کنید چگونه به عراق میروید؟ در حالی که شما مىخواهید چهل روز براى زیارت امام حسین و امیرالمؤمنین و ائمه علیهم السلام به عراق بروید].
سپس فرمود:
«رفقایت را صدا کن و سوار شوید، الان که به راه بیفتید اوّل مغرب در جَرْیِه هستید»
[گرچه مانعی بین ما و دوستان نبود] اما تا آن وقت، رفقا ما را ندیده بودند، اما به محض اینکه آقا فرمودند که رفقایت را صدا بزن و من آنها را صدا کردم، همگی ما را دیدند و با دیدن آن آقا، یکباره از جا برخاستند و با خوشحالی به طرف ما آمدند و به ایشان سلام کردند و دست آقا را بوسیدند. آنگاه حضرت فرمودند:
«سوار شوید و از همین راه بروید که راه همین است، شما راه میخواستید و من راه را به شما نشان دادم»
به دوستان گفتم: «آقا راه را به ما نشان دادند، سوار شوید تا برویم».
در بین رفقا شخصى به نام حاج محمدِ شاه حسینى بود. گفت: حاج آقا! باز که راه بیفتیم، راه را گم مىکنیم و ماشین دوباره در شنها فرو مىرود، بیایید از پولهائى که باید در راه خدا بدهیم به این آقاى عرب، هر چه مىخواهد بدهیم تا ما را به مقصد برساند و بقیهاش را در راه خدا بدهیم. آقا فرمود:
«جلوی من به همه آنها بگو که نذر آنها صحیح نیست. نذری که کردید درست نیست»
من هم به حاج محمّد و سایر حجّاج گفتم که آقا میفرمایند:
«نذر شما مرجوح است و صحیح نمیباشد، اگر همهی دارایی و اموالتان را الان در راه خدا بدهید با کدام پول میخواهید به عراق بروید و از آنجا به ایران برگردید؟ در عراق مجبور به تکدّی و گدایی میشوید و گدایی هم حرام است»
فرمودند:
. . . اَنَا اَدرِی اِلّی مَعاکُمْ یُکَّفیُکُمْ وَ اِلّا اَنَا اَعْطِیکُمْ
[من میدانم پولی که همراه دارید برای شما در سفر کافی است و گرنه من خودم به شما پول میدادم. ولی همان مقدار پولی که دارید برای شما کافی است].
ما دیدیدم نمیتوانیم آقا را با پرداختِ پول با خود همراه کنیم، یکباره به قلبم افتاد که چون عربهاى حجاز به قرآن عقیده دارند، لذا قرآن کوچکى را که همراه داشتم، بیرون آوردم و گفتم:
اُقْسِمُکَ بِحَقِّ هَذَا القُرآنِ الْکَریمِ اِلّا تُوَدّینِی بِالجَرْیِه
شما را به قرآن سوگند دادم که ما را به جَرْیِه برسانید.
آقا فرمودند:
«عِشْ تَحلِفْ بِالقرآنِ، لَا تَحْلِف بِالقرآنِ مَرحَباً، مادام حَلَفْتَنی مِا یُخالِفْ»
[چرا به قرآن قسم میخوری؟ به قرآن قسم نخور! باشد! حالا که مرا به قرآن قسم دادی میآیم و شما را میرسانم].
سپس فرمودند:
«اَلمُقَصِّر عَلی اَصغَر، وَ مَحْموُد یَسُوقْ، اَنَا اَقْعُد بِالوَسَط وَ اَنتَ تَقْعُد بِالصَّفی»
[مقصّر علی اصغر است، محمود پشت فرمان بنشیند، من هم وسط مینشینم و شما هم پهلوی من بنشین! و به رفقا هم بگو زود سوار شوند!.]
به محمود آقا گفتم: تو رانندگی کن.
آقا هم شترهایشان را همانجا خوابانیدند و خودشان کنار راننده نشستند و من هم کنار ایشان نشستم. حاج محمود پشت فرمان نشست و آقا به من فرمودند:
«به محمود بگو ماشین را روشن کند و حرکت نماید»
در این حال، هیچ یک از مسافران و رانندهها به نداشتن یک قطره بنزین و آب توجّهی نداشتند. حاج محمود هم استارت زد و ماشین روشن شد و به راه افتاد و بدون اینکه در شنها فرو رود، به سرعت شروع به حرکت کرد.
مقداری که راه آمدیم به دو کوه رسیدیم و از دو کوه عبور کردیم، حضرت فرمود: نگاه کنید همان طور که گفتم: دو کوه دیگر ظاهر مىشود و فرمود:
«بگو مستقیم از بین این دو کوه برود!»
من به حاج محمود آقا گفتم: از وسط دو کوه حرکت کن!.
آقا با این که اصلاً فارسی سخن نگفتند و تنها با من به عربی صحبت میکردند اما نام من و سایر زوّار و حُجّاج و رانندهها را میدانستند و همه را به اسم، نام میبردند و سخنان فارسی ما را متوجّه شده، پاسخ میگفتند ولی ما متوجه این معنی نبودیم و توجه به این معنی نداشتیم که چطور آقا شترها را در همانجا گذاشتند و خودشان با ما همسفر شدند؟ و حال آنکه عربها، شتر را خیلی دوست دارند و آن را با بار و اموال در بیابان رها نمیکنند.
البته بعدها فهمیدم که شترها تصنّعی بودهاند و ناقههایی از ناقههای بهشتی بودند و حضرت، به این خاطر، در آن هیأت ظاهر شدند تا ما به حقیقتِ مطلب پی نبریم و ایشان را نشناسیم.
الغرض، وقتی به وسط دو کوه رسیدیم فرمود:
«الآن اوّل ظهر است، به راننده بگو متوقف شود. همه پایین بیایید و نماز بخوانید. من هم نماز مىخوانم. بعد از نماز، سوار شوید و غذایتان را در داخل ماشین بخورید تا اینکه اول مغرب به جَریه برسیم»
من سخنان آقا را به حاج محمود گفتم، ایشان هم ماشین را نگهداشت؛ وقتی دوستان پیاده شدند، آقا فرمودند:
«آب که ندارید؟»
عرض کردم: خیر، آبی نداریم. فرمود:
«آن شجر را مىبینى که مثل خار است؟!، در کنارش چاهى است، از آن چاه، آب بردارید و بخورید و مَشکهایتان و ماشینتان را پُر از آب کنید و وضو بگیرید»
و فرمودند:
«اَنَا مُتَوَضِّی، اِهْنا اُصَلِّی لِمَنْ اَنْتُم تُصَلُّون»
[من مُتَوَضّی هستم و وضو دارم؛ اینجا میایستم و نماز میخوانم؛ شما هم نمازتان را بخوانید تا حرکت کنیم]
وقتی به آن درختچه رسیدیم، دیدم چاهى است که آب زلالى دارد و یک یا یک وجب و نیم از کف زمین پایینتر است و به خوبى دست ما به آن مىرسد. با اینکه در خاک سعودى باید صد یا دویست متر پایین رفت تا به آب رسید.
ما هم مَشکها و ماشینمان را پُر از آب کردیم و وضو گرفتیم و نماز خواندیم و آقا هم که نمازشان تمام شد، تشریف آوردند و فرمودند:
«ناهار، هر کس هر چه دارد در داخل ماشین بخورد»
من رفتم یک مقدارى آجیلی را که داشتم برداشتم تا آن را با آقا بخوریم، اما حضرت نگرفتند و فرمودند: «نمیخواهم»؛ ولی از نانی که خودم در شاهرود از گندمِ تمیز و خوب درست کرده بودم برداشتند، اما ندیدم که بخورند.
در موقع حرکت دیدم ایشان با انگشت سبابه، اشاره مىکرد و ماشین در همان جهت حرکت مىکرد.
ما حصل، راه که افتادیم راهِ صحبت باز شد و من گفتم که: «این ملک سعود که از هر نفر هزار تومان مىگیرد چرا یک راه ِخوب درست نمىکند که ما راه را گم نکنیم؟».
ایشان فرمودند:
«مَلِکْ سُعُود. . کَلْبْ اِبْنِ الْکَلْبْ مِا یُریدْ یَشُوفْکُم، . . . . .»
[ملک سعود، . . . سگ پسر سگ، اینها شما را نمىتوانند ببینند، چطور راه برایتان درست کنند؟!]
. . . گفتم: ایرانِ ما، یک بار هندوانه، هفت ریال است در حالی که در اینجا یک عدد هندوانه، هفت ریال است؛ در ایران، یک بار انگور، هفت ریال است، اینجا انگور کیلویى هفت ریال است و نعمتهاى ایران را بیان کردم.
ایشان در جواب فرمودند:
«کُلِّ مِنْ بَرَکاتْنِا، کُلِّ مِنْ بَرَکاتِ الْاَئِمِّه»
[همهاش از برکات ماست. همهاش از برکات ائمه است]
عرضه داشتم: در جادههای ایران، چند فرسخ به چند فرسخ، قهوهخانه، آب، روشنایی و میوه است؛ اما اینجا هیچ چیز نیست. حضرت فرمودند:
«اِیرانْ نِعْمَهْ وافِرَه»
[در همه جای ایران، نعمت وافر و فراوان است و همه آنها از برکات ما اهل بیت است]
بعد ایشان از همدان تعریف کردند، از کرمانشاه و از مشهد تعریف کردند. از بعضى علما، از جمله آخوند ملا على [معصومی همدانی] تعریف کردند؛ و از جمله به آقاى آشیخ حسین خُردو که آیة الله وحید خراسانى است اظهار توجهی کردند و فرمودند که:
«برکات و عنایات ما به ایشان میرسد»
از آسید ابوالحسن هم تمجید کردند.
و آنگاه مقداری هم به من دلداری دادند و فرمودند:
«شما وضعتان خوب است و انشاءالله بهتر میشود»
و دربارهی ناراحتیهایی که داشتم، قدری دلداری دادند و بحمدالله آن گرفتاریها الان برطرف شده است.
بالاخره اولِ مغرب ـ همان طور که آقا فرموده بودندـ به جَرْیِه در مرِز میان عراق و عربستان رسیدیم و از زمانی که ما حدوداً سه ساعت به ظهر مانده سوار ماشین شده بودیم و تا الان، حدود هفت ساعت یا بیشتر بود که در خدمت آن حضرت بودیم و در طول این مدت، امام عصر(ع)پیوسته مشغول ذکر بودند اما من متوجه نبودم که چه ذکری را میگویند.
به هر حال، ما اول مغرب به جریه رسیدیم و از ماشین پیاده شدیم و بنده به رفقا گفتم که هر کسی کار خودش را انجام بدهد، آنها چادر زدند و مشغول درست کردن چاى و غذا شدند. من در آن دو سه روز، اصلاً قضای حاجت نکرده بودم، آفتابه را برداشتم که بروم، عرض کردم من محصورم بروم رفع حصر کنم.
فرمودند:
«امشب در جَرْیِه بمانید و تنها نروید، فردا یک قافلهی صدتایی از مکه میآید، با آنها حرکت کنید»
عرض کردم: چشم! امشب همین جا میمانیم. شما امشب میهمان ما باشید.
حضرت فرمودند:
«لا یا شِیخ اِسْماعِیلْ، اَنَا اَشْغالْ کَثیر، اَنْتَ حَلَفْتَنی بِالقُرآن، اَنَا اَجَبْتُک. . . اَسْتَودِعْکُ.»
[ خیر، ای شیخ اسماعیل! من کار زیادی دارم، تو مرا به قرآن قسم دادی، من هم اجابت کردم. اما باید بروم و دیگر من مرخص میشوم و خداحافظی میکنم؛ و شما را به خدا میسپارم و دوباره تکرار فرمودند: که آن نذری که کردید، صحیح نیست. شما مراقب باشید که اینها اموالشان را به کسی نبخشند؛ همانطوری که گفتم حساب کنید و بنویسید، بعد وقتی به وطن خودتان رسیدید، به اندازهی آن انفاق کنید].
عرض کردم چشم و آفتابه را برداشتم تا رفع حصر کنم که آن آقا هم با من آمد و هر چه گفتم شما بنشینید الان میآیم، قبول نکردند و با هم همینطور صحبت میکردیم که ناگهان دیدم که کسی همراهم نیست و هر چه گشتم او را نیافتم.
به خود آمدم و رفقا را صدا زدم؛ حاج عبدالله! حاج محمد! کور باطنها! از صبح تا حالا خدمت آقا بودیم اما او را نشناختیم. با گفتن این سخن و فهمیدن موضوع، همه شروع به گریه کردند و صدای گریهی حجّاج بلند شد. بر اثر گریهی زیاد و سر و صدا، چند نفر از شُرطهها و پلیسها با عجله به خیمهای که برپا کرده بودیم آمدند و گفتند: کى مرده است؟
آنها خیال میکردند، کسی از گروه ما مُرده است و ما برای او گریه و زاری میکنیم.
من گفتم: «کسی نمُرده!، ما راه را گم کرده بودیم، حالا که راه را پیدا کردهایم، از خوشحالی گریه میکنیم».
یکی از آنان گفت: «خدا را شکر کنید که راه را پیدا کردید، این که گریه ندارد».
در این حال که ما با شُرطهها مشغول صحبت بودیم، صدای اذانِ مغرب بلند شد. به رانندهها گفتم: «اسم شما را از کجا میدانست؟ اصغرآقا! اسم تو را از کجا میدانست؟ که فرمود: «اصغر آقا مقصّر است».
اصغر آقا به سر خودش میزد و گریه میکرد و گفت: راست گفتید. تقصیر من بود، من باعث شدم شما گم شوید. گفتیم: خوب الحمدلله، عاقبتش به خیر شد، تو ما را گم کردی، اما الحمدلله به نعمتِ ملاقات مولایمان رسیدیم[1].