ذکر محاربهی آن حضرت با لشکر شقاوت اثر [ص55 نشر فردوسی]
ماند چون تنها به میدان، شاه دین
غلغله افتاد بر چرخ برین
آمد از گردون فرود، ارواح پاک
بر نظارهی آن جمال تابناک
شد ممثّل بر گروه مشرکین
هیکل توحید رب العالمین
قدسیان را شد مصور در خیال
که مجسم گشته ذات ذوالجلال
گر نبودی صیحهی هل من معین
آن گمان گشتی مبدل بر یقین
شد یکایک سوی شاه شیرگیر
یک هزار و نهصد و پَنجَه دلیر
در نخستین ضربتش سر باختند
با دو نیمه تن جهان پرداختند
گفت زاد سعد با طیش و تعب
و یحکم هذا ابن قتّال العرب
سفلهای را کش خصال روبهی است
پنجه با شیران نمودن ز ابلهی است
خاصه شیرانی که زاد حیدرند
با شجاعت زادهی یک مادرند
هین فرود آیید یکسر گرد او
تیر بارانش کنید از چارسو
مشرکان رو سوی وجه اللّه کرد
تیره ابری رو به سوی ماه کرد
زد پره بر وی خَسان با طبل و کوس
چون به گرد شعلهی آتش مجوس
شد پر مرغان تیر تیزپر
چون سلیمان سایه گردانش به سر
جنبش جیش و غریو و هلهله
اوفکند اندر بیابان غلغله
هرچه بر وی سختتر گشتی نبرد
رخ ز شوقش سرختر گشتی چو وَرد
آریآری، عشق را این است حال
چون شود نزدیک هنگامِ وصال
شیر حق با ذو الفقار حیدری
برد حمله بر جنود خیبری
از شرار تیغ او چون رستخیز
شد مجسم دوزخی دشتِ ستیز
بسکه شد لبریز ز اعوان یزید
شد خم وش از نعرهی هَلْ مِنْ مَزِیدٍ
کرد طومار اجل یکباره طی
صیحهی مُت یا عدوّ اللّه وی
تا نظر میبرد چشم روزگار
بود دشتی پر حسین و ذو الفقار
تاختی هرسو گروه کفر کیش
میدویدی تیغ او صدگام پیش
رُسته گفتی بر سر هر کافری
حیدری با ذو الفقار دیگری
بسکه خون بارید ز ابر تیغ تیز
بر اجلها بسته شد راه گریز
قدسیان بر حال او گریان همه
لبگزان، انگشت بر دندان همه
کای دریغ این شاه که بیلشکر است
لب ز آبش خشک و چشم از خون، تَر است
نه حَبیبی و نه مُسلِم، نه زُهَیر
نه رِیاحی و نه عابِس، نه بُرَیر
نه علی اکبر و نه قاسمی
نه علمدار، آن جوان هاشمی
ای دریغ این دست و ساعد کش به تیغ
ساربان خواهد بریدن بیدریغ
ای دریغ این سر، که با تیغ جفا
یک دم دیگر بُرندش از قفا
ای دریغ این تن که خواهد شد سَحیق
آخر از سمّ ستور این فریق
ای دریغ این بانوان باشکوه
که بخواهد هِشت سر در دشت و کوه