آمدن جبرئیل به یاری سالار جلیل [ص46 نشر فردوسی]
جبرئیل آمد شتابان بر زمین
از فراز عرش رب العالمین
دید صحرایی سراسر لالهزار
ارغوان در وی قطار اندر قطار
چهرههای آتشین، برگ گُلَش
زلفهای عنبرافشان، سنبلش
جویها در وی روان اما ز خون
سروهایی بر لب، اما سرنگون
غنچههای ناشده از آب سیر
اندر او خندان ولی از زخم تیر
چشم نرگس رفته از مستی ز هوش
سوسنان با دَه زبان در وی خم وش
عندلیبان اندر آن بستانکده
در فغان هرسو رَده اندر رده
گفت کای فرمانده مُلک وجود
پیشت آوَردَستَم از یزدان درود
گفت برگو ای بَریدِ کوی یار
تا به پیغامش کنم صد جان نثار
گفت فرمودت که ای سالار عشق
ای ز تو بالا گرفته کار عشق،
گر نبودی بود تو، عالم نبود
امتزاج طینت آدم نبود
خود تویی مقصود از خلق عباد
بیتو عالم را به سر گو خاک باد
ما نکردیم این شهادت بر تو حتم
ای جلال کبریائی بر تو ختم
عزم تو بس، در وفای عهد تو
شد نِیت قائممقام عهد تو
بس تو را در خون تپیدن اکبرت
خون به جای شیر خوردن، اصغرت
خواه کش، خَه کشته باش ای شاه عشق
هیچ کم ناید تو را از جاه عشق
خواه جان بستان و خَه جان میسپار
یار آن یار است و مهر آن مهر یار
گر کشی، جانِ جهان نک زان توست
گوش عزرائیل بر فرمان توست
کشته گردی بر شهیدان، شه تویی
خون بهایت ما، ذَبیحُ اللّه تویی
داد پاسخ شاه با روح الامین
کای امین وَحی رَب العالمین
بستهایم عهدی من و شاه وجود
من همانم، عهد آن عهدی که بود
عاشق جانانه را با جان چه کار
درد کز یار است، با درمان چه کار
جبرئیلا اینکه بینی نی منم
اوست یکسر، من همین پیراهنم
زو فزودم آنچه از خود کاستم
من خود این آتش به جان میخواستم
گر من از هردو جهان بیگانهام
گنج پنهانی است در ویرانهام
گفت شاها خواهرانت بیکس است
گفت او خود بیکسان را مونس است
گفت چشم دخترانت در ره است
گفت عشق از دیدنِ غیر، اَکمَه است
گفت ترسم زینبت گردد اسیر
گفت سوی اوست از هرسو مَصیر
گفت سجادت فتاده بیطبیب
گفت، بیماریش خوش دارد حبیب
گفت بهرت آب حیوان آورم
گفت، من از تشنگی آن سوترم
جبرئیلا من ز جو بگذشتهام
آب حیوان را در آن سو هِشتهام
گفت خواهد شد سرت زیبِ سنان
گفت، گو باش او چو میخواهد چنان
گفت جان باشد متاعی بس گران
بر خسان مفروش یوسف رایگان
گفت جانی را که جانان خونبهاست
جبرئیلا رایگان خواندن خطاست
گفت آوردستم از غیبت سپاه
تا کنند این قوم کافر دل تباه
گفت مهلا خود ز من دارد مدد
جبرئیلا آن سپاه بیعدد
هستی ایشان همه از هست ماست
رشتهی تدبیرشان در دست ماست
آنکه با تدبیر او گردد فلک
کی بود محتاج امداد ملک
گر فشانم دست، ریزم ز آستین
صد هزاران جبرئیل راستین
جبرئیلا باب من بودت مُمِدّ
که شدی حق را به پاسخ مستعد
آن زمان کت آفرید از نیستی
گفت برگو من کیام تو کیستی
سالها ماندی تو حیران در جواب
کرد تعلیمت در آخر بوتراب
گفت برگو، تو خداوند جلیل
من کمین عبد تو، نامم جبرئیل
جبرئیلا من خلیفهی آن شهام
وارث اسرار آن بابُ اللّه اَم
آن ستاره کت نمود آن مهجبین
دیده بگشا در جبین من ببین
جبرئیلا چشم دیگر بایدت
تا که حال عاشقان بنمایدت
جبرئیلا من خود از کف هشتهام
دست جانان است تار رشتهام
هشته طوق عشق خود برگردنم
میبرد آنجا که خواهد بردنم
این حدیث محنت ایوب نیست
داستان یوسف و یعقوب نیست
صبر ایوب از کجا و این بلا
این حسین است و حدیث کربلا
دورکش زین ورطه رخت، ای محتشم
تا نسوزد شهپرت را آتشم
هین سپاهت دور دار از راه من
که جهانسوز است برق آه من