چو گشت رایت داراى روزگار عیان
****** |
چو گشت رایت داراى روزگار عیان |
سپاه ظلمت شب منهدم شد از میدان |
مگر تو گفتى شد، نور مهدوى ظاهر |
مگر تو گفتى شد، رجعت امام زمان |
ولىّ حضرت داور، وصىّ پیغمبر |
سلیل حیدر صفدر، خلاصۀ امکان |
ز انبیا همه اقدم، بر اوصیا همه خاتم |
امام اکبر و اعظم، خلیفۀ رحمان |
به وصف قدرش یک نسخه سر بهسر تورات |
به مدح ذاتش یک آیه جملۀ قرآن |
قصایدى که به مدحش نوشته کاتب صُنع |
نخست مطلع آن، هل اتى علىالانسان |
نه واجب است و نه ممکن، وجود کامل او |
بود چنانکه توان گفتنش هم این و هم آن |
ولىّ مطلق و فیض نخست و جلوه حق |
کمال قدرت و غیث زمین و غوث زمان |
همه ملایک، از بهر خدمتش چاکر |
همه خلایق، بر خوان نعمتش مهمان |
اگر ز صنف ملک خوانمش، زهى تهمت |
اگر ز نوع بشر خوانمش، زهى بهتان |
تمام ریزهخور خوان نعمت اویند |
ز جنُّ و انس و شریف و وضیع و خورد و کلان |
اگر که پرتو لطفش معین ذرِّه شود |
شود چو مهر درخشنده در فلک تابان |
شرار آتش قهرش اگر به بحر افتد |
شود ز چشمه خورشید، خشکتر، عُمّان |
نهیب قهرش اگر در رسد به گوش فلک |
اَسَد به دامن جَدى و حَمَل شود پنهان |
سحاب جودش اگر قطره را کند یارى |
شود جهان همه دریا، کرانه تا به کران |
اگر که صولت او روبرو شود به جمال |
ز بیم او همه گردند همچو ریگ روان |
نهیب قهرش اگر در، رسد به گوش فلک |
اسد به دامن جدی و حمل شود پنهان |
اگر به ابلق لیل و نهار اشاره کند |
که تا روند عنان برعنان به یک عنوان |
روند گوش به گوش از نهیبِ سطوت او |
چنان که تفرقۀ روز و شب ز هم نتوان |
به مهر و ماه کند امر اگر به سرعت سیر |
به نیم لحظه نمایند طى، تمام زمان |
اگر که ذرِّه یى از علم او به خلق رسد |
شوند خلق جهان هر یکى چو صد لقمان |
اگر ز وسعت خلقش مدد به نقطه رسد |
کند به دایره، مرکز احاطه دایره سان |
اگر ز چهرۀ عفوش نقاب برگیرد |
به هر گناه شود عذرخواه، صد غفران |
ز وصف قدر و جلالش، زبان ناطقه لال |
نمىرسد به کمالش قیاس وهم و گمان |
خوش آن زمان که در آید برون ز مکمن غیب |
شود جهان همه از یُمن مقدمش چو جنان |
ز جور و ظلم و تعدى جهان شود خالی |
به عهد عدلش گردد زمانه امن چنان |
که آشیانه کبوتر کند به چنگل باز |
به گلِّه، گرگ شود پاسبان به جاى شبان |
نفاق و کفر به ایمان بدل شود، که اگر |
به نى دمند برآید از آن صداى اذان |
به چوب خشگ ببندد چو اوَّل و ثانی |
شود ز معجز او چوب خشگ سبز چنان |
که سُست عهدان در اعتقاد سُست شوند |
جدا شود چو شب تیره کفر از ایمان |
شها، به جان تو سوگند، شوق دیدارت |
ز ناشکیب دلم، برده صبر و تاب و توان |
نه روز هجر سر آید، نه عمر مىماند |
رسیده عمر به پایان و هجر، بىپایان |
به قدر صبر تواَم عمر نوح مىباید |
که تا خلاص توان شد مگر ازین طوفان |
به عهد هجر تو باران فتنه می بارد |
مگر که جودی وصل توام رهاند از آن |
جهان پیر، پُر از ظلم و جور، شد آخر |
ز قسطِ عدل بکن این جهان پیر جوان |
بپیچ دست قضا و ببند پای قدر |
گرت نه بندۀحکمند و تابع فرمان |
برآر دست خدایی ز آستین ای شاه |
بگیر ز اهل ستم دادِ دودۀ عدنان |
هر آن سری که نباشد به خطّ فرمانت |
قلم صفت سرِ او را، به تیغ شقّ گردان |
پی ثنای تو اشعار من چنان ماند |
که دُر برند، به دریا و گوهر اندر کان |
چنان نماید شعرم که ابلهانه برند |
شکر به خطّۀ بنگاله، زیره در کرمان |
ولیک بلبل باید که در محبّت گل |
به صد ترانه و دستان همی کند افغان |
بود، به مدح و ثنای تو ذات من مجبور |
که مام داده به عشق تو شیرم از پستان |
اگر چه لایق مدحِ تو نیست اشعارم |
ولى چه چاره جز اینم نبود در دکّان |
صفات مصطفوى گر برون ز ادراک است |
به قدر قوِّه نموده است سعی خود حَسّان |
ز مدح او نشد افزون مقام مصطفوى |
ولى بماند ز حَسّان به روزگار، نشان |
منم وفائى، کز یُمن همتت امروز |
گذشته رشته نظمم ز گوهر غلطان |
به مدحت تو شدم نکته سنج و نغمهسرا |
که دوستى را معیار باشد و میزان |
همیشه تا که کند انّما افادۀ حصر |
علی مفید ضرر،مر، تا که هست و بهر زیان |
بود برای محبّ تو منحصر شادی |
رسد زیان و ضرر، مر، عدوت را، برجان |
پس از ثنای امام زمان بود لازم |
زبان حالی از او گردد در زمانه بیان |
که در مصیبت جدّش حسین تنشه جگر |
همیشه در، اسف و حزن و ماتم است و فغان |
زبان حال مقالش به این سخن گویا |
که کاش بودم و بستم به خدمت تو میان |
هزار حیف نبودم به کربلا آن روز |
که در رکاب تو سر داده، جان کنم قربان |
میان ما ز قضا طول دهر فاصله شد |
نشد که تا بشوم پیش مرگت از دل و جان |
به جرم این که چنین کرد دهر دون پرور |
کُشم به تیغ ز پَروردِگان او چندان |
که چهر دهر نمایم ز خونشان رنگین |
که دجله دجله کنم خون به روزگار روان |
به انتقام فشارم گلوی دهر ز قهر |
که تا برون کنمش خون فاسد از شریان |
ولی اگر همه یکباره قتل عام کنم |
تلافی سرِ یک موی اصغرت نتوان |