مرثیه ها-بند سیزدهم
****** |
دگر چه نوبت آن کودک صغیر آمد |
ز چرخ پیر خروش ملک بزیر آمد |
بجان نثاری بابا ز گاهوارۀ ناز |
نخورده شیر تو گفتی چو بچه شیر آمد |
که گر به جثه صغیرم ولی به رتبه کبیر |
کبیر را ندهند آب چون صغیر آمد |
اگر به کار پدر نامد این پسر روزی |
درست آمده امروز، گرچه دیر آمد |
رسی چو گوهر بی آب را بهائی نیست |
پی نثار تو این در بسی حقیر آمد |
گرفت مادر و آوردش او بنزد پدر |
که این پسر دگر از جان خویش سیر آمد |
ز تشنگی نه بتن جان نه شیر در پستان |
مرا دل از غم این طفل در نفیر آمد |
نگر عقیق لبش کز کبودی است سیاه |
مگر که لعل بدخشان برنگ قیر آمد |
گرفت بر سر دستش چو گوهری غلطان |
بسوی معرکه ناچار و ناگزیر آمد |
بروی دست پدر در میانه ی میدان |
برای کشته شدن او بسی دلیر آمد |
کشید ناله حسین کی سپاه کوفه و شام |
خود این پسر ز رسولی ات کو بشیر آمد |
بُوَد نبیره و فرزند پادشاه رسل |
که او بشیر و نذیر است، بی نظیر آمد |
اگر به نزد شما قدر او حقیر آمد |
ولی به نزد خدا قدر او کبیر آمد |
بغیر آب نخواهد او ز شما |
کنید رحم به این طفل کو صغیر آمد |
برای کودک بی شیر آب می طلبید |
که تیر حرملۀ ملحدِ شریر آمد |
بجای شیر طلب کرد آب آن مظلوم |
بجای آب، شرار از خدنگ تیر آمد |
رسید آب ز پیکان به حلق تشنه او |
چو مرغ بسمل در خون زِ وی صفیر آمد |
پیِ تسلی بابا تبسمی بنمود |
که سوز تیر بحلقم چه دلپذیر آمد |
بگو به مادر زارم اگر که کودک تو |
ز شیر سیر نشد خود ز تیر سیر آمد |
دگر بگو به وفائی ز ماتم فرزند |
صبورباش که عمر جهان قصیر آمد |
حسین سبط رسول است و نور چشم بتول |
ببین چه بر سرش از دست چرخ پیر آمد |
دلی که در غم فرزند بوتراب بود |
به روز حشر دگر فارغ از عذاب بود |