قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

تشرف تاجر اصفهانی و رفتن او به مکه توسط «هالو»

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۱۲ ق.ظ

[مرحوم شیخ علی اکبر نهاوندی می‌نویسد که:] مرحوم...حاج آقا جمال الدین.. فرمود:

روزی برای اقامه‌ی نماز ظهر به مسجد شیخ لطف اللّه -که در میدان شاه اصفهان واقع است- می‌رفتم، دیدم نزدیک مسجد، جنازه‌ای را می‌برند و چند نفر حمّال و کشیکچی همراه او هستند و شخص حاجیِ تاجری از مهمّینِ تُجّار هم که از آشنایانم بود، عقب آن جنازه می‌آید و به شدّت گریه می‌کند و اشک می‌ریزد.

من بسیار متعجّب شدم از اینکه اگر این میّت از بستگانِ نزدیک این حاجیِ تاجر است که این طور برایش گریه می‌کند؛ پس چرا به این نحو مختصر و به وجه موهونیّت او را می‌برند و اگر با او نسبتی ندارد؛ چرا این طور برایش جزع و گریه می‌کند؟.

چو ن حاجی نزدیک من رسید، پیش آمد و گفت: آقا به تشییع جنازه‌ی اولیای حق نمی‌آیید؟

من از شنیدن این کلام، از رفتن به مسجد و جماعت منصرف شده و همراه آن جنازه تا سرچشمه یا قلعه در اصفهان رفتم که سابقا غسّالخانه‌ی مهمّ این بلد بود. چون آنجا رسیدم، از دوری راه و پیاده بودن، زیاد خسته شدم، در آن حالت در نفسِ خود ملالت زیادی پیدا کردم که چه جهت داشت، نماز اوّل وقت و جماعت را ترک کردم و محض این حرفِ حاجی، خود را این گونه متحمّل خستگی کردم؛ به حال افسردگی در این فکر نشسته بودم که حاجی پیشم آمد و گفت: شما از من نپرسیدید این جنازه‌ی کیست؟

گفتم: بگو!

گفت: می‌دانید که امسال من به حجّ مشرّف شدم. در راه، چون به نزدیکی کربلا رسیدیم، ظرفی که تمامی پول و مخارج و اسباب سفر و حوائجم در آن بود را دزد برد و در کربلا هم هیچ آشنایی نداشتم که از او پول قرض کنم. پس در تصوّرم آمد که با این دارایی مختصر قادر به رفتن تا مکه نیستم و باید از آن منصرف شوم؛ لذا بی اندازه متألّم و غمناک و افسرده حال شدم و در غصّه و فکر فرو رفتم که حالا باید چکار کنم؟

همان شب، به تنهایی و سرشار از غم و غصّه، سر به زیر انداختم و عازم مسجد کوفه شدم.

در بین راه دیدم سواری با کمال هیبت و به اوصافی که در وجودِ مبارک حضرت صاحب الامر- صلوات الله علیه- توصیف شده، در برابرم پیدا شد؛ سپس ایستادند و فرمودند: چرا این طور افسرده حالی؟

عرض کردم: مسافرم، خستگیِ سفر دارم.

فرمودند: اگر سببی غیر از این دارد بگو!

با اصرار ایشان شرح حالم را عرض کردم.در این حال صدا زدند: هالو! ناگهان دیدم شخصی به لباس کشیکچی ها و با لباس نمدی پیدا شد، وقتی آن شخص حاضر شد، خوب نگاه کردم، دیدم همان هالویی است که در اصفهان در بازارِ نزدیک حجره، کشیکچی است. حضرت به او فرمودند: اسبابی را که دزد از او برده است به او برسان و او را به مکّه ببر و برگردان؛ و چون این جملات را فرمودند، ناپدید شدند.

آن شخص به من گفت: در ساعت معیّنی از شب، به فلان مکان بیا تا وسایلت را به تو برسانم. چون آنجا حاضر شدم، او هم حاضر شد و آن ظرفی که پول و اسباب من در آن بود، به دست من داد و فرمود: قفل آن را بگشا و ببین آیا تمام است؟ دیدم هیچ چیز از آن ها ناقص نیست. آن گاه فرمود: برو اسباب خود را به کسی بسپار و فلان وقت و فلان جا حاضر باش تا تو را به مکّه برسانم.

من هم همان زمانی که او تعیین کرده بود، به محل مورد نظر رفتم و دیدم که او هم حاضر شد و فرمود: عقب من روانه شو! همراه او روانه شدم. مقدار کمی که رفتیم، دیدم در مکّه‌ام. سپس فرمود: بعد از اعمال حجّ، در نزدِ فلان مقام، حاضر شو تا تو را برگردانم و به رفقای خود بگو با شخصی از راهی نزدیکتر آمده‌ام که ملتفت کارَت نشوند. آن شخص در رفتن و برگشتن به بعضی صحبت ها به طور ملایمت با من حرف می‌زد؛ لکن هر وقت می‌خواستم بپرسم که آیا شما هالوی در اصفهانِ ما نیستید، هیبت او مانع از این سؤال می‌شد. بعد از فراغ از اعمال، در آن مقامِ معیّن حاضر شدم و مرا به همان نحوِ اوّل به کربلا برگردانید. در آن موقع فرمود: از من حقّ محبّت بر تو ثابت شد؟ گفتم: بلی.

فرمود: از تو درخواستی دارم و موقعی که لازم بود آن را برایم انجام بده!. این را گفت و رفت، تا آن که به اصفهان آمدم و برای رفت و آمد مردم، در منزل نشستم.

همان روزِ اوّل دیدم هالو وارد شد، خواستم برای او برخیزم و برحسب آن مقام که از او دیدم، احترام و تجلیل کنم اما او مرا به اظهار نکردنِ مطلب، اشاره فرمود و به قهوه‌خانه پیش خادم‌ها رفت و مانند همان متوسّطین و کشیکچی‌ها در آنجا قلیان کشید و چایی خورد و بعد چون خواست برود، نزد من آمد و آهسته فرمود: آن مطلب که گفتم این است که در فلان روز، دو ساعت مانده به ظهر، از دنیا می‌روم. هشت تومان پول همراه با کفنم در صندوقی در منزلم در بازار است؛ آنجا بیا و مرا دفن کن.

امروز که رفتم، دیدم او از دنیا رفته و کشیکچی‌ها برای تشییعش جمع شده‌اند. پس به همان نحو که گفته بود در صندوق او هشت تومان پول به همراه کفنش بود؛ آنرا برداشتیم و حال برای دفنش آمده‌ایم.

آن وقت حاجی گفت: آقا! الحال چنین کسی از اولیاء اللّه نیست؟ و فوت او، گریه و تأسّف ندارد[1]؟.


[1] عبقری الحسان، شیخ علی اکبر نهاوندی، انتشارات مسجد جمکران، ج5، ص419

[با اندکی ویرایش]

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۰
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی