تشرف محمد بن عیسى بحرینى و حکایت انار ساختگی و وزیر ناصبی
در کتاب شریف بحار (ج51)، آمده است که:
جماعتى از ثقات ذکر کردهاند، مدّتى ولایتِ بحرین، تحت حکم فرنگ بود و فرنگیان، مردى از مسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومتِ مُسلِم، آن ولایت معمورتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد. و آن حاکم از ناصبیان بود و وزیرى داشت که در نَصب و عداوت از آن حاکم شدیدتر بود و پیوسته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهل بحرین مىنمود، به سبب دوستى که اهل آن ولایت نسبت به اهل بیت رسالت (علیهم السلام) داشتند. پس آن وزیرِ لعین، پیوسته حیلهها و مکرها مىکرد براى کشتن و ضرر رسانیدن به اهل آن بلاد.
پس در یکى از روزها، وزیرِ خبیث داخل شد بر حاکم و انارى را که در دست داشت به حاکم داد؛ حاکم بر آن انار چون نظر کرد، دید بر آن نوشته:
«لا اله الّا الله، محمّد رسول الله، و ابو بکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول الله».
و چون حاکم نظر کرد دید که آن نوشته، از اصلِ انار است و به صناعت خلق نمىماند.
پس از آن امر، متعجب شد و به وزیر گفت: «این علامتى است ظاهر و دلیلى است قوى بر ابطال مذهب رافضه، چه چیز است رأى تو در بابِ اهلِ بحرین؟»
وزیر گفت: «اینها جماعتى هستند متعصّب که انکار دلیل و براهین مىنمایند و سزاوار است از براى تو که ایشان را حاضر نمایى و این انار را به ایشان بنمایى، پس هرگاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند، ثواب جزیلی از براى تو است و اگر از برگشتن ابا نمایند و در گمراهى خود باقى بمانند، ایشان را مخیر نما میان یکى از سه چیز: یا جزیه بدهند با ذلّت، یا جوابى از این دلیل بیاورند، و حال آن که مفرّى ندارند، یا آن که مردان ایشان را بکش و زنان و اولاد ایشان را اسیر نما و اموال ایشان را به غنیمت بردار».
حاکم رأى آن خبیث را تحسین نمود و به دنبال علما و افاضل و اخیار ایشان فرستاد و ایشان را حاضر کرد، و آن انار را به ایشان نشان داد و به ایشان خبر داد که اگر جواب شافى در این باب نیاورید، مردانِ شما را مىکشم و زنان و فرزندانِ شما را اسیر مىکنم و مالِ شما را به غارت برمىدارم یا این که باید مانند کفّار با ذلّت جزیه بدهید!»
و چون ایشان، این امور را شنیدند متحیر گردیدند و قادر بر جواب نشدند و چهرهی ایشان متغیر گردید و بدنشان بلرزید.
پس بزرگانِ ایشان گفتند: «اى امیر! سه روز ما را مهلت ده! شاید جوابى بیاوریم که تو از آن راضى باشى و اگر نیاوردیم بکن با ما آنچه که مىخواهى!».
پس تا سه روز ایشان را مهلت داد و ایشان با خوف و تحیّر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و رأىهاى خود را جولان دادند تا آن که ایشان بر آن متّفق شدند که از صلحاى بحرین و زهّاد ایشان، ده نفر را اختیار نمایند؛ پس چنین کردند، آنگاه از میان ده نفر سه نفر را اختیار کردند، پس یکى از آن سه نفر را گفتند که تو امشب بیرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه نما به امام زمان، حضرت صاحبالأمر (عج) که او امام زمان ما است و حجّتِ خداوند عالَم است بر ما؛ شاید که به تو خبر دهد راه چارهی بیرون رفتن از این بلیهی عظیمه را.
پس آن مرد بیرون رفت و در تمامِ شب، خدا را از روى خضوع، عبادت نمود و گریه و تضرّع کرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحبالأمر «صلوات الله علیه» نمود تا صبح، و چیزى ندید و به نزد ایشان آمد و ایشان را خبر داد.
و در شب دوّم یکى دیگر را فرستادند و او مثل رفیقِ اوّل دعا و تضرّع نمود، اما او نیز چیزى ندید؛ پس اضطراب و جزع ایشان زیاده شد.
پس سوّمى را حاضر کردند و او مرد پرهیزکاری بود و اسمش محمّد بن عیسى بود و او در شب سوم، با سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شب، شبى بود بسیار تاریک و به دعا و گریه مشغول شد و متوسّل به حقّ تعالى گردید که آن بلیّه را از مؤمنان بردارد و به حضرت صاحبالأمر «صلوات الله علیه» استغاثه نمود و چون آخر شب شد، شنید که مردى به او خطاب مىنماید که: «اى محمّد بن عیسى! چرا تو را با این حال مىبینم؟ و چرا بیرون آمدى به سوى این بیابان؟»
او گفت: «اى مرد! مرا واگذار که من از براى امر عظیمى بیرون آمدهام و آن را ذکر نمىکنم مگر از براى امامِ خود و شِکوِه نمىکنم آن را مگر به سوى کسى که قادر باشد بر کشف آن.»
گفت: «اى محمّد بن عیسى! منم صاحب الأمر! ذکر کن حاجت خود را!»
محمّد بن عیسى گفت:
«اگر تویى صاحب الأمر، قصّه مرا مىدانى و احتیاج به گفتن من ندارى.»
فرمود: «بلى! راست مىگویى، بیرون آمدهاى از براى بلیّهاى که در خصوصِ آن انار، بر شما وارد شده است و آن تهدید و تخویفى که حاکم بر شما کرده است».
محمد بن عیسى گفت که: چون این کلامِ مُعجِز نظام را شنیدم متوجّه آن جانبی شدم که آن صدا مىآمد و عرض کردم: بلى! اى مولاى من! تو مىدانى که چه چیز به ما رسیده است و تویى امام ما و مَلاذ و پناه ما و قادرى بر کشف آن بلا از ما».
پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عیسى! به درستی که در خانهی وزیر -لعنة الله علیه- درخت انارى است. وقتى که آن درخت بار گرفت، او از گِل، به شکل انار، قالبی ساخت و دو نصف کرد و در میانِ هر نصفِ قالب گِلی، کلماتی را که میخواست نوشت و انار، هنوز بر روى درخت کوچک بود، وزیر انار کوچک را در میان آن قالبِهای گِلی گذاشت و آن را بست. انار کوچک چون در میان آن قالب، بزرگ شد، اثر آن نوشتهها بر رویش ماند و شمایلش چنین شد.
پس صبح فردا چون به نزد حاکم رفتی به او بگو: «من جواب این بلیّه را با خود آوردهام و لکن ظاهر نمىکنم مگر در خانهی وزیر».
پس، وقتى که داخل خانهی وزیر شوید، به جانب راست خود در هنگام داخل شدن، غرفهاى خواهى دید؛ پس به حاکم بگو که جواب نمىگویم مگر در آن غرفه، زود است که وزیر ممانعت مىکند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بکن به آن که به آن غرفه وارد شوی و نگذار که وزیر زودتر از تو و تنها داخل غرفه گردد و تو اوّل داخل غرفه شو.
پس در آن غرفه، طاقچهاى خواهى دید که کیسهی سفیدى در آن است و آن کیسه را بردار که در آن قالب گِلى است که آن ملعون، آن حیله را در آن کرده است. پس در حضورِ حاکم آن انار را در آن قالب بگذار تا آن که حیلهی او معلوم گردد.
و اى محمّد بن عیسى! علامت دیگر، آن است که به حاکم بگو: «معجزهی دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنید به غیر از دود و خاکستر، چیزى دیگر در آن نخواهید یافت، و بگو اگر راستىِ این سخن را مىخواهید بدانید، به وزیر امر کنید که در حضورِ مردم، آن انار را بشکند؛ و چون بشکند، آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد پاشید.»
و چون محمّد بن عیسى این سخنانِ معجزه آمیز را از آن امامِ عالی شأن و حجّت خداوند عالَمیان شنید، بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب، زمین را بوسید و با شادى و سرور به سوى اهل خود برگشت و چون صبح شد به نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسى کرد آنچه را که امام(ع) به او امر فرموده بود و ظاهر گردید آن معجزاتى که آن جناب به آنها خبر داده بود.
پس حاکم متوجّه محمّد بن عیسى گردید و گفت: «این امور را کى به تو خبر داده بود؟»
گفت: «امام زمان و حجّتِ خداى، بر ما».
والى گفت: «کیست امام شما؟».
پس او از ائمّه (علیهم السلام) هر یک را بعد از دیگرى خبر داد تا آن که به حضرت صاحب الأمر «صلوات الله علیه» رسید.
حاکم گفت: دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب و من گواهى مىدهم که نیست خدایى مگر خداوند یگانه، و گواهى مىدهم که محمّد(ص) بنده و رسول او است؛ و گواهى مىدهم که خلیفهی بلافصل بعد از آن حضرت، حضرت امیر المؤمنین على(ع) است، پس به هر یک از امامان بعد از دیگرى تا آخر ایشان (علیهم السلام) اقرار نمود و ایمان او نیکو شد و امر به قتل وزیر نمود و از اهلِ بحرین عذر خواهى کرد و این قصّه، نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمّد بن عیسى نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت مىکنند[1].