قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

تشرف اسماعیل بن حسن هِرقَلی در سامرا

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۶ ق.ظ

عالم فاضل «علی بن عیسی اربلی» در کشف الغمّه می‌فرماید: جماعتی از ثقات برادرانم به من خبر دادند که در بلاد حلّه؛ شخصی بود که به او «اسماعیل بن حسن هرقلی» می‌گفتند. او اهل قریه‌ای بود که به آن هِرقَل می‌گویند. در زمان من وفات کرد و من او را ندیدم، ولی پسر او شمس الدین، برایم حکایت کرد و گفت: پدرم برایم حکایت کرده است، در وقت جوانی از ران چپ او چیزی به مقدار قبضه آدمی بیرون آمد که به آن «توثه» می‌گویند، این برآمدگی در هر فصل بهار می‌ترکید و از آن خون و چرک بیرون می‌آمد و درد آن، او را از هر شغلی باز می‌داشت.

اسماعیل به حلّه آمد و به خدمت سید ابن طاوس رفت و از این کوفت، شِکوِه نمود. سیّد، جرّاحان حلّه را حاضر نموده و آنها وی را دیدند و همگی گفتند: این توثه بر بالای رگِ اَکحَل برآمده؛ و علاجی جز بریدن ندارد و اگر آن را ببُریم، شاید رگ اَکحل بریده شود و اگر آن رگ بریده شد، اسماعیل زنده نمی‌ماند و چون این بریدن خطر عظیم دارد، مرتکب آن نمی‌شویم.

سیّد به اسماعیل فرمود: من به بغداد می‌روم، باش تا تو را همراه خود ببرم و به اطبّا و جرّاحان بغداد نشان دهم؛ شاید وقوفِ ایشان بیشتر باشد و بتوانند علاج کنند. پس به بغداد رفتند و سیّد، اطبّا را طلبید. آنها نیز جمیعا همین تشخیص را دادند و از معالجه او مأیوس شدند و اسماعیل از این امر دلگیر شد.

آنگاه سیّد به او گفت: حق تعالی نماز تو را با وجود این نجاست که به آن آلوده‌ای، قبول می‌کند و صبر کردن در این الم، بی‌اجر نیست.

اسماعیل به سید گفت: من به زیارت سامرّه می‌روم و استغاثه به ائمّه‌ی هُدی می‌برم و روانهی سامرّه شد.

صاحب کشف الغمه می‌گوید: از پسر اسماعیل شنیدم که می‌گفت: از پدرم شنیدم که گفت: چون به آن مشهد منوّر رسیدم و زیارت امامین همامین، امام علی نقی و امام حسن عسکری‌(علیهما السلام) کردم، به سرداب رفتم و شب در آن جا به درگاه حقّ تعالی، بسیار نالیدم و به صاحب الامر(ع) استغاثه بردم. صبح به طرف دجله رفته، جامه را شستم و غسل زیارت کردم و ابریقی که داشتم، پر آب کردم و متوجّه حرم مطهر شدم که یک بار دیگر آن را زیارت کنم.

 به شهر نرسیده بودم که دیدم چهار سوار به سوی من می‌آیند و چون در حوالی حرم، جمعی از شُرفا، خانه داشتند، گمان کردم که شاید بعضی از ایشان باشند. چون به من رسیدند، دیدم که دو جوان از آنها شمشیر به کمرشان بسته‌اند و یکی از آن دو نفر، محاسنش تازه روییده بود و شخص سوم، پیرمردی بود بسیار تمیز که نیزه‌ای در دست داشت و نفر چهارم، آقایی با هیبت بود که شمشیری حمایل کرده و فَرَجیّه‌ای [لباس مخصوصی است که آن زمان روی لباس‌ها می‌پوشیدند] بر بالای آن پوشیده بود و روی سرش تحت الحنک انداخته و نیزه‌ای نیز در دست گرفته بود.

پس آن پیر، در دست راست قرار گرفت و بُن نیزه را بر زمین گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ایستادند و صاحب فَرَجیّه در میان راه ایستاد و بر من سلام کردند. جواب سلام دادم. آنگاه صاحب فَرَجیّه به من فرمود: آیا فردا روانه می‌شوی؟

گفتم: بلی.

فرمود: جلو بیا تا آن چیزی را که باعث آزار تو شده ببینم.

من در خاطرم گذشت که اینها اهل بادیه هستند و از نجاست زیاد پرهیز ندارند، من هم تازه غسل کرده‌ام و لباس‌هایم هنوز نم دارد، اگر دستشان را به لباس من نمی‌زدند بهتر بود. به هر حال من هنوز در این فکر بودم که دیدم آن شخص خم شدند و مرا به طرف خود کشیدند و دستشان را به آن زخم و جراحت نهاده، فشار دادند چنان‌که احساس درد کردم. سپس دستشان را برداشتند و مانند اوّل، بر روی زین اسب نشستند

آن پیرمرد که در طرف راست ایشان بود، به من گفت:

«اَفْلَحْتَ یا اِسماعیل»

[ای اسماعیل رستگار شدی!]

گفتم: «اَفلَحتُم»؛ ما و شما همه رستگاریم ان‌‌شاء‌‌اللّه و از این که پیرمرد، مرا به اسم صدا کرد، تعجّب کردم.

بار دیگر همان شیخ گفت اسماعیل، خلاص شدی و رستگاری یافتی!

 و آنگاه فرمود: این بزرگوار، امام عصر تو است. چون این را شنیدم، دویدم و ران و رکابش را بوسیدم و حضرت حرکت کردند و من در رکابش می‌رفتم و جزع می‌کردم. به من گفت: «برگرد»!

گفتم: از تو هرگز جدا نمی‌شوم.

باز فرمود: «برگرد که مصلحت تو در برگشتن است».

من همان حرف را تکرار کردم.

آن شیخ گفت: ای اسماعیل! شرم نداری که امام، دوبار فرمود برگرد و تو خلاف قول او عمل می‌کنی.

این حرف در من اثر کرد. پس ایستادم. چون قدمی چند دور شدند باز به من ملتفت شده، فرمود: «چون به بغداد رسی، مستنصر خلیفه‌ی عباسی- تو را خواهد طلبید و به تو عطایی خواهد کرد؛ از او قبول مکن و به فرزند ما رضی بگو که چیزی در بابِ تو، به «علی بن عوض» بنویسد که من به او سفارش می‌کنم که هر چه خواستی به تو بدهد».

سپس با اصحاب خود رفتند تا از نظرم غایب شدند و من در آن حال، از جدایی ایشان تأسّف می‌خوردم. ساعتی متحیّر ماندم و بر زمین نشستم، سپس به عسکریّین(علیهما السلام) مراجعت نمودم. خدّام بر سر من جمع شدند و مرا متغیّر الاحوال دیدند، به من گفتند:

آیا چیزی اتّفاق افتاده یا کسی با تو جنگ و نزاعی کرده؟

گفتم: نه، سوارهایی که بر درِ حصار بودند را شناختید؟

گفتند: آنها شُرفا بودند.

گفتم: چنین نیست، بلکه یکی از ایشان، امام عصر -عجّل الله فرجه- بود.

گفتند: آن مرد پیر یا صاحب فرجیّه؟

گفتم: صاحب فرجیّه.

گفتند: آیا آن جراحت را به او نشان دادی؟

گفتم: بلی، آن را فشُرد و درد کرد.

پس، ران مرا باز کردند، اثری از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شک افتادم و ران دیگر را گشودم اما در آنجا هم اثری از زخم ندیدم و در اینجا خلق بر من هجوم آوردند و پیراهن مرا پاره پاره کردند و اگر اهل خُدّام، مرا خلاص نمی‌کردند، در زیر دست و پا رفته بودم.

در آن حال، خدّام مرا داخل خزانه کردند. ناظر بین النهرین داخل خزانه شد و مرا دید و سؤال کرد:

چند وقت است از بغداد بیرون آمده‌ای؟ گفتم: یک هفته است؛ و او شرح ما وقع را نوشت.

من در آن شب، در حرمِ شریف به سر بردم و پس از ادای فریضه‌ی صبح، وداع نموده، بیرون آمدم و اهل آنجا مرا مشایعت کردند. روانه شدم و شب را در منزلی که بین راه بود به سر بردم و صبح روانه‌ی بغداد شدم.

وقتی به ورودی شهر بغداد رسیدم، دیدم که جمعیت بسیاری بر سر پل جمع شده‌اند و هر که می‌رسد از او اسم و نسبش را می‌پرسند، چون ما رسیدیم و نام مرا شنیدند بر سر من هجوم کردند، رختی را که ثانیاً پوشیده بودم را پاره پاره کردند و نزدیک بود که روح از تن من مفارقت کند که سیّد ابن طاوس با جمعی رسیدند و مردم را از من دور کردند؛ زیرا ناظر بین النهرین صورت حال را نوشته بود و قبل از آمدن من، به بغداد فرستاده بود و ایشان را خبر کرده بود.

سیّد فرمود: این مردی که می‌گویند شفا یافته، تویی که این غوغا در این شهر انداخته‌ای؟

گفتم: بلی!

در این حال، سید از اسب به زیر آمده، ران مرا باز کرد و چون زخم را دیده بود و از آن اثری ندید، ساعتی غش کرد و بی هوش شد و چون به خود آمد، گفت: وزیر، مرا طلبیده و گفته که از عسکریین(علیهما السلام) این طور نوشته آمده که می‌گویند آن شخصی که با شما مرتبط است، شفا یافته است و از من خواسته که خیلی زود خبر تو را به او برسانم؛ لذا سید مرا با خود به خدمت آن وزیر که قمی بود، برد و گفت که این مرد، برادر من و دوست‌ترینِ اصحاب من است.

وزیر گفت: قصّه را برای من نقل کن.

من نیز از اول تا به آخر آن چه بر من گذشته بود، نقل نمودم. وزیر فی الحال، کسانی را به دنبال اطبّا و جرّاحان فرستاد.

چون حاضر شدند، فرمود: شما زخم این مرد را دیده‌اید؟

گفتند: بلی!

پرسید: دوای آن چیست؟

همه گفتند: علاج آن منحصر در بریدن است و اگر ببرّند، مشکل است که زنده بماند.

پرسید: در صورتی که نمیرد و معالجه شود، تا چند وقت دیگر آن زخم به هم میآید؟

گفتند: دو ماه طول خواهد کشید، لکن در جای او گودی می‌افتد و آن محل، مو در نمی‌آورد.

وزیر گفت: کی جراحت او را دیده‌اید؟

گفتند: ده روز قبل.

وزیر، ران مرا که در آن جراحت بود، بیرون آورد و آنان دیدند که ران مجروحم، مانند ران دیگر صحیح و سالم است و هیچ اثری از زخم در آن نیست.

یکی از اطبّا فریاد برآورد و گفت: «واللَّه هذا عمل المسیح» به خدا قسم این کار، کار عیسی بن مریم(ع) است.

وزیر گفت: وقتی کار شما نشد، ما می‌دانیم، کار کیست؟

چون این خبر به خلیفه رسید، وزیر را طلبید. وزیر نیز مرا با خود به خدمت خلیفه برد و مُستنصر مرا امر فرمود که آن قصّه را بیان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانیدم، خادمی را فرمود که کیسه‌ای را که در آن هزار دینار بود، حاضر کرد.

مستنصر به من گفت: : این مبلغ را نفقه‌ی خود کن!

من گفتم: حبّه‌ای را از این، قبول نمی‌توانم کرد.

گفت: از که می‌ترسی؟

گفتم از کسی که این معامله را با من نمود، زیرا به من فرمود: از ابی جعفر چیزی قبول نکن!

آنگاه خلیفه گریست و مکدّر شد. پس از او چیزی قبول ننموده، بیرون آمدم.

صاحب کشف الغمّه بعد از ذکر این حکایت گفته: از اتّفاقات حسنه، آن که روزی من این حکایت را برای جمعی نقل می‌کردم، چون تمام شد، دانستم یکی از آن جمع، شمس‌‌الدین محمد، پسر اسماعیل مذکور است و من نمی‌شناختم. از این اتّفاق تعجّب نموده، گفتم: تو ران پدر را در وقت زخم دیده بودی؟

گفت: آن وقت کوچک بودم، ولی در حال صحّت دیده بودم، مو از آنجا برآمده بود و اثری از آن زخم نبود و پدرم هر سال یک بار به بغداد می‌آمد، به سامرّه می‌رفت، مدّت‌ها در آنجا به سر می‌برد، می‌گریست و تأسّف می‌خورد، به آرزوی آنکه شاید مرتبه‌ی دیگر، آن حضرت را ببیند، ولی هرچه سعی کرد، آن دولت نصیبش نشد و آنچه می‌دانم چهل بار دیگر به زیارت سامرّه شتافت و شرف آن زیارت را دریافت و با حسرت زیارت مجدد حضرت صاحب الامر- عجّل الله فرجه- از دنیا رفت[1].


[1] نجم ثاقب در احوال امام غائب، محدث نوری، ج2، ص 485، انتشارات جمکران

[با اندکی ویرایش] ؛ العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان، نهاوندی علی اکبر، انتشارات مسجد مقدس جمکران، ص242

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی