قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

بعد از حادثه‌ی جنگ جمل که در نزدیکى شهر بصره، میان سپاه امیرمومنان (ع) و آشوبگران داخلى به وقوع پیوست و طى آن طلحه و زبیر -‌آ‌‌تش افروزان آن جنگ- کشته شده و جنگ با پیروزى کامل امیرمومنان(ع) پایان یافت؛ معاویه، حکمران شامات، که با روى کار آمدن آن حضرت، سر به شورش و نافرمانى برداشته بود و دَم از استقلال و برابرى با امیرمومنان(ع) مى‌زد، نامه زیر را براى آن حضرت نوشته و با قاصدی به کوفه فرستاد:

اى پسر ابوطالب! راهى در پیش گرفتهای که به زیان تو است. آنچه را برایت سودمند بود ترک گفتى و برخلافِ کتابِ خدا و سنت پیامبر رفتار نمودى! تا آنجا که با صحابهی پیامبر(ص) ، طلحه و زبیر چنان کردى!. به خدا قسم چنان تیر آتشینى به سویت رها کنم که نه آب آنرا فرو نشاند و نه باد آن را خاموش سازد!. چون آن تیر رها شود به هدف اصابت کند و چون در هدف جاى گیرد به خوبى کارگر شود و چون کارگر شود، شعلهور گردد. فریفته لشکرهاى خود مباش، و آمادهی جنگ شو، که من با سپاهى به ملاقات تو خواهم آمد که تابِ دیدار آنرا نداشته باشى! والسلام.

امیرمؤمنان (ع) پس از دریافت نامه‌ی معاویه، پاسخ دندان شکنی خطاب به وی نوشتند که متن نامه‌ی آن حضرت بدین شرح است:

 

 

بسم الله الرحمن الرحیم

و اما بعد، ای معاویه دروغ میگویی!

بدان که من على بن ابیطالب و پدر حسن و حسینام!

من کُشنده جدّت، عموى مادرت [عُتبه و شیبه] و دائیات [ولید بن عتبه] هستم.

من کسی هستم که اقوامِ تو را در جنگ بدر، یوم الفتح و اُحُد کشتم و هنوز شمشیرى که آنها را به وسیله آن کشتم در دست دارم.

من امروز هم، مانند روزى که پیامبر اکرم(ص) آنرا به دست من داد، قویدل و نیرومندم و با یارى خداوند پیروزم.

به خدا قسم! من مانند شما هیچگاه بت نپرستیدم و چیزى را از اسلام، و کسى را از پیامبر خدا برتر نداشتم؛ و شمشیرى جز آن شمشیری که پیامبر(ص) به من داد، انتخاب نکردم. پس خوب بیاندیش و هر چه مىخواهى بکن!.

 من به خوبى مىدانم که شیطان بر تو چیره گشته و دستخوش نادانى و سرکشى شدهای. درود بر آن کس که از حقیقت پیروى کند و در اندیشه عواقبِ وخیم فردا باشد!

آنگاه حضرت، طَرِمّاح بن عدىّ که از یارانش بود را طلبیدند. طَرِمّاح مردى تنومند، بلند قامت، دانا، عاقل، سخنگو و فصیح زبان بود.

حضرت، نامه‌ی مُهر شده را به او داد و فرمود:

«خُذْ کتَابِی هَذَا فَانْطَلِقْ بِهِ إِلَى مُعَاوِیةَ وَ رُدَّ جَوَابَهُ»

[این نامه را به معاویه بده و جواب آن را بگیر و برگرد].

طَرِمّاح عمّامه را پیچید و بر سر گذارد و بر شتری تیزرو و سرخ موی، سوار شده و با شتاب عازم شام گردید و پس از چند روز به دمشق رسید و پس از رسیدن، بلافاصله خود را به درِب کاخِ معاویه رسانید.

دربان از او سؤال کرد که با چه کسى می‌خواهی ملاقات کنی؟

طَرِمّاح گفت: می‌خواهم آن کبود چشمِ اَحوَل و احمق، شاجع بالغ را ملاقات کنم. در این زمان ابوالاَعور السُّلَمى‌ و ابومُرَّه درنى و عمرو بن عاص و مروان بن حکم در نزد معاویه بودند.

دربان گفت: معاویه و همراهانش در باب الخضراء مى‌باشند.

طَرِمّاح، براى دیدار آنها به باب الخضراء رفت. چون نامبردگان طَرِمّاح را با آن هیکلِ درشت و اندام بلند مشاهده کردند، با خود گفتند، خوب است که این مرد را بخواهیم و لحظه‌اى را با وى به گفتگو و مزاح و تفریح بگذرانیم. موقعى که طَرِمّاح، به نزد آنها رسید، پرسیدند: اى اعرابى! آیا از آسمان‌ها خبر دارى که به اطلاع ما برسانى؟

طَرِمّاح گفت: آرى! بی‌خبر نیستم! جبرئیل در سماء، مَلکُ الموت در هوا و امیرالمؤمنین على بن ابیطالب(ع) در قفاست!

پس اى مردم بدبخت منتظر بلائى باشید که هم اکنون بر سرتان فرود مى‌آید!! پرسیدند: از کجا مى‌آیى؟ گفت: از نزد آزاد مردى پاک و پاکیزه و نیکو خصال و با ایمان مى‌آیم.

گفتند: با چه کسی کار دارى؟ گفت: مى‌خواهم این بد گوهرى که شما او را پیشواى خود مى‌دانید ملاقات کنم!

حضار دانستند که وى فرستاده‌ی امیرمؤمنان(ع) است. از این رو گفتند:

اى اعرابى! امیر ما معاویه، در این ساعت با اطرافیان خود سرگرم مشورت در امور مملکت است و امروز نمى‌توانى به حضور او بار یابى!.

طَرِمّاح گفت: خاک بر سر او کنند، او را با رسیدگى به امور مسلمین چه کار؟!

 ناچار به معاویه اطلاع دادند که قاصدى سخنور، حاضر جواب و رشید، از کوفه آمده و از طرف على بن ابیطالب(ع) حامل نامه‌ای براى تو است. به هوش باش که در جواب او چه خواهى گفت.

سپس از طَرِمّاح خواستند که از شتر فرود آید و نزد آنها بماند تا از طرف معاویه جواب برسد. معاویه فرزندش یزید را خواست و دستور داد مجلسى بیاراید و آنچه لازمه‌ی شوکت و حشمت دربارِ یک سلطانِ مقتدر است فراهم سازد.

چون مجلس آراسته شد، طَرِمّاح را بار دادند تا به مجلس درآید. به او گفتند آیا حاضرى بر امیرالمؤمنین داخل شوى؟

گفت: بلى، ولى امیرالمؤمنین در کوفه تشریف دارد و امیرالفاسقین در شام است!.

طرماح حرکت کرد تا به نزد معاویه برود. وقتى لشکر را در میدان دید گفت: «لعنة الله علیهم اجمعین»، اینها کیستند که همگان زبانه جهنم‌اند و شبیه کسانى هستند که در تنگناى جهنم جمع شده‌اند؟! و وقتى به نزدیکی یزید رسید گفت: کیست این نجس، پسرِ نجس که خرطوم و بینى او نیز مجروح است؟

گفتند: اى اعرابى این حرف‌ها را مزن. او پسر معاویه است.

طَرِمّاح گفت: خدا او را زیاد نکند و به مرادِ خود نرساند. لعنت حق بر او باد.

یزید چون این جمله را شنید غضبناک شد و قصد کشتن او را کرد؛ اما تأمّل کرد که بدون اجازه‌ی پدر، کارى نکند و از ترس معاویه او را نکشت و آتش غضب را فرو نشاند و بر طَرِمّاح سلام کرد و گفت: امیرالمؤمنین تو را سلام مى‌رساند.

طَرِمّاح گفت: سلام او با من است و از کوفه فراموش کرده‌ام که به همراه بیاورم.

یزید گفت: چه چیز مى‌خواهى تا من از طرف پدرم معاویه اجابت کنم؟

طَرِمّاح گفت: حاجت من این است که با او بنشینم تا ببینم از این دو نفر، کدامیک سزاوارتر به خلافت هستند؟. یزید پرده را بالا زد و او را اذن دخول داد.

طَرِمّاح با کفش واردِ مجلس شد. به او گفتند کفش را از پایت درآور.

 طَرِمّاح به سمت چپ و راست نگاه کرد و گفت: آیا اینجا وادى مقدس است تا کفش را از پای درآورم؟!

 چون به اطراف نگاه کرد، معاویه را بر کرسى دید که خواص و دوستان، اطراف او نشسته‌ و بساطى در جلوى آنان است.

سؤال کرد: این که در ابتداى مجلس نشسته کیست؟

حاجب گفت: مروان بن حکم است.

 طَرِمّاح گفت:

«تَبَّت یدا مَروان وَ لَعنةُ الله عَلَیهِ و عَلى حَکَمِ بنِ العاص»

[کوتاه باد دست مروان و لعنت خدا بر او و پدرش باد].

پرسید آن دیگر کیست؟ حاجب گفت: بُسرِ بن اَرطات است.

طَرِمّاح گفت:

«دَمَّرَهُ الله بِعَذابِه الواقِع»

 [خداوند او با رو به آتش جهنم بیفکند].

پرسید: این دیگرى کیست؟ حاجب گفت: ابوهریره است.

طَرِمّاح گفت: خدا او را بکشد، او دشمن خدا و کذاب است. پرسید: آن دیگرى کیست؟ حاجب گفت: ابوالاعور السُّلَمى ‌است.

طَرِمّاح گفت: خسران آخرت بر او باد.

طَرِمّاح از دیگرى سؤال کرد، حاجب به او گفت: ابومُرَّه درنى مى‌باشد.

طَرِمّاح سه بار گفت: لعنت خدا بر او باد.

از دیگرى سؤال کرد، حاجب به او گفت: ابوالاَحول است.

طَرِمّاح گفت: خدا او را هلاک سازد.

از نفر دیگر پرسید، حاجب گفت: سَرجُونِ رومى ‌است.

طَرِمّاح فرمود: خدا او را نیست و نابود سازد.

سپس طَرِمّاح پرسید: این فردِ شکم گنده‌ای که بر تخت نشسته، کیست؟

حاجب گفت: امیرالمؤمنین است.

 طَرِمّاح به محض آن که چشمش به معاویه افتاد گفت:

«السلامُ عَلیکَ ایُها المَلِک»

 [سلام بر تو ای پادشاه].

معاویه گفت: چرا مرا امیرالمؤمنین خطاب نکردی؟

طَرِمّاح گفت: مؤمنین ما هستیم؛ چه کسی تو را بر ما امارت داده که تو را امیر بخوانم؟

معاویه گفت: ای اعرابی، من فکر نمی‏کنم در میان یاران علی، کسی از تو عالم‌تر و خردمندتر باشد.

طَرِمّاح گفت: وای بر تو ای شقی! برای این سخنت از خدا آمرزش بخواه و یک سال به کفاره‌ی آن روزه بگیر. ای شقی! اگر اصحاب ادب و ارباب سخنی را که در کنار امیرالمومنین(ع) جمع شده‏اند می‏دیدی، هر آینه در دریای بی‌کران علومشان غرق می‏شدی. معاویه همین که کلمه شقی را شنید، در غضب شد و گفت: وای بر مادرت ای طَرِمّاح!.

طَرِمّاح گفت: بلکه درود بر مادرم که مرا مؤمن زایید و از منافقی چون تو چشم پوشید.

معاویه گفت: اى اعرابى چه چیز به‌ همراه دارى؟

طرمّاح گفت: نامه‌ی سر به مُهرى دارم.

 معاویه گفت: پس نامه را به من ده.

 طَرِمّاح گفت: ترس آن دارم که پاى بر بساطِ تو گذارم و پایم نجس شود.

معاویه گفت: به وزیر من عمروعاص ده.

طَرِمّاح گفت: لعنت خدا بر طاغیه‌ی زانیه‌ی نابغه و مادر او باد؛ که او چهار مرد [یعنی ابولهب، هشام، مغیره و ابوسفیان] را دید و عمروعاص را زائید. هیهات که پادشاه ظلم مى‌کند و وزیر او خائن است. لعنت خدا مکرّر بر او باد.

پس معاویه گفت: نامه را به پسرم یزید بده.

طَرِمّاح گفت:

من نامه را نگشادم و به ابلیس ندادم چگونه به اولاد ابلیس بدهم؟.

 معاویه گفت: پس به غلام من که بالاى سرم ایستاده بده.

 گفت: این مملوک را که از پول حلال نخریده‌‌اى و او را به ناحق به کار ‌گرفته‌ای.

معاویه گفت: تو همه‌ی امیران مرا لعن کردى؛ پس نامه را به سَمرة بن جُندب بده که او از اصحاب رسول الله(ص) است.

طَرِمّاح گفت: خدا لعنت کند سمرة بن جُندب را که دروغگوى حدیث تراش است و لعنت خدا بر پسرِ نحسِ نجس او جابر کذّاب و ابو هریره‌ی خائنِ فاسقِ غدّارِ ملعونِ ابتر باشد.

معاویه گفت: ویحک!. اى اعرابى پس به چه شکل، نامه را از تو بگیرم؟

 طَرِمّاح گفت: از جاى خود بر مى‌خیزى و نامه را از دست من مى‌گیرى و این باعث افتخار تو خواهد شد.

معاویه چون این مطلب را شنید، از جاى برخاست و نامه را از دست طَرِمّاح گرفت و نامه را باز کرد و خواند و زیر زانو نهاد و گفت:

«کَیفَ خَلَفتَ عَلىَّ بنَ اَبى طالب؟»

[على را در چه حالى وداع نمودى؟]

گفت او را در حالی وداع نمودم که وی مانند ماه شبِ چهارده بود و یارانش همچون ستارگانِ فروزان، پیرامونش را گرفته بودند؛ یارانى که هر گاه آنها را به کارى فرمان دهد، بر یکدیگر پیشى گیرند و چون از چیزى بر حذر دارد، همگى دورى کنند.

اى معاویه! امیرالمومنین(ع) مردى دلاور و سرورى برومند است؛ با هر سپاهى که روبرو شود، آنرا دَرهم شکند و طومار زندگى آنها را درهم پیچد، و با هر دلیرى که مواجه گردد، آن را به خاک هلاکت افکند و اگر دشمنى را بیند، طعمه شمشیر آبدارِ خویش سازد.

معاویه گفت: حسن و حسین فرزندان على چگونه‌‌اند؟

طَرِمّاح گفت: آنها دو جوان پاکیزه و پاک سرشت، سالم و نیکو خصال و دو آقاى پرهیزکارِ دانا و خردمند هستند که سعى در اصلاح امور دنیا و آخرت مسلمین دارند.

معاویه سر به زیر انداخت و لحظه‌ای به فکر فرو رفت؛

سپس گفت: چه فضائلى در على مى‌بینى که من نداشته باشم؟

 طَرِمّاح گفت: علی(ع) صفات فراوانی دارد که تو فاقد آنهایی! علی(ع) دارای عصمت، طهارت، عدالت، انصاف، عبادت، پاکیِ مولد، ایمان و حیا است و البته تو واجدِ صفات دیگری هستی که آن حضرت فاقد آنهاست.

معاویه خوشحال شد که الآن از او تمجید مى‌کند. گفت: اى اعرابى آنها کدام است؟

طَرِمّاح گفت: پدر تو ابوسفیان، فردی بت پرست بود و چندین مرتبه با رسول خدا(ص) وارد جنگ شد و چون مسلمان شد، منافق مُرد؛ ولى امیرالمومنین (ع) چنین پدرى نداشت و تو مادری چون هند، بنت عُتبه، داری که او از جمله بغایا و فواحش صاحب عَلَم بود و در ذى‌‌الحجار، روزى چهل مرد حبشى و سیّاح را به سوى خود مى‌خواند و چون تعداد آن مردان به هزار نفر مى‌رسید یک عَلَم بر درِ خانه‌اش مى‌زد؛ و بر درِ خانه‌ی مادرت دوازده عَلَم زده شد؛ به نشانه‌ی اینکه دوازده هزار فاجر و فاسق، با او گناه کردند و او کسى بود که جگر عموى پیامبر -حمزه سید الشهداء- را به دندان گرفت؛ ولى امیرالمومنین ‌(ع) مادرى پاکدامن داشت.

و دیگر اینکه تو تا پنج ماه قبل از رحلت رسول خدا(ص) مشرک بودی و پس از آن ایمانی کاذب و عاریه‌‌ای آوردى؛ و بعد از رحلت آن حضرت ادّعا کردى که کاتب وصیتم و الان ادّعاى امارت بر مؤمنین مى‌کنى.

مؤمنان خودشان امیر دارند و تو امیر فاسقانى.

دیگر فضیلت امیرالمومنین(ع) بر تو آن است که آن حضرت، فرزندی چون یزیدِ شوم و کریه و نحس و نجس و قبیح الوجه ندارد؛ و او یارانی چون این شیاطینى که بر گِردِ تو جمع شده‌اند را ندارد و این کفر و زندقه‌ای که تو دارى، او ندارد.

از سخنان طَرِمّاح، غلغله در اهل مجلس افتاد و همگان، از فصاحت و جرأت او تعجّب کردند. معاویه مدت زیادى ساکت شده و چهره‌اش سیاه گردید. سپس سر برداشته و گفت اى اعرابى! به درستی که تو مرد سخنورى هستى!

طَرِمّاح گفت: اى معاویه! اگر به حضور امیرمؤمنان على(ع) شرفیاب شوى، سخنورانِ بهتر از من، زیاد خواهى دید؛ مردانى می‌بینی که آثار سجود در پیشانى آنها نمایان است؛ در عین حال، همین که آتش جنگ شعله‌‌ور گردد، خود را در آتش ‌می‌اندازند. آنان بسیار قویدل بوده و شب‌ها تا صبح نماز گزارده و روزها روزه ‌می‌دارند؛ و هیچ‌گاه در راه خدا مورد ملامت قرار نمی‌‌گیرند.

اى معاویه اگر با آنها مواجه شوی، در گرداب هلاکت فرو روى و راه نجات نیابى!.

...

عمروعاص گفت: ای معاویه! این اعرابى است؛ مى‌توان با کیسه‌ا‌ی زر او را راضى کرد و خرید تا با تو به نحوِ دیگری سخن گوید.

معاویه گفت: اى اعرابى! اگر به تو جایزه و زر دهم چه مى‌گویى؟.

 طرماح گفت:

«أَرَى اِسْتِنْقَاصَ رُوحِک، فَکَیفَ لَا أَرَى اِسْتِنْقَاصَ مَالِک؟»

[دوست دارم عمرت کوتاه شود، چگونه دوست نداشته باشم که از مالَت کم شود؟].

پس معاویه امر کرد که به او، ده هزار درهم بدهند. سپس گفت: آیا دوست دارى بیشتر عطا کنم؟

طَرِمّاح گفت: زیاد کن که تو از مالِ پدرت نمى‌دهى.

معاویه دستور داد که به وی، بیست هزار درهم بدهند.

طَرِمّاح گفت: این دو ده هزارتایی را طاق کن و زیادتر بده که خدا وَتر است و وَتر را دوست می‌دارد. معاویه دستور داد، سى هزار درهم به او بدهند؛ اما هر چه طَرِمّاح انتظار کشید و به اطراف نگاه کرد از درهم‌ها خبرى نشد؛ از این رو گفت: اى پادشاه! با این مقامى که دارى مى‌خواهى مرا مسخره کنى؟

معاویه پرسید چطور؟ گفت: براى اینکه دستور دادى عطایی به من بدهند که نه تو آنرا مى‌بینى و نه من! گوئى بادى بود که از فراز کوهى وزید!

به دستور معاویه عطاى او را حاضر کردند و به وى تسلیم نمودند. عمروعاص گفت: اى اعرابى! جایزه امیرالمؤمنین را چگونه مى‌بینى؟

طَرِمّاح گفت: این مالِ مسلمانان است و مربوط به معاویه نیست و از خزینه الهى است که فاسقى از مردم گرفته و به مؤمنى مى‌دهد. در این هنگام معاویه رو به اطرافیان خود کرد و گفت: این مرد دنیا را در نظر من تاریک ساخت. سپس کاتب طلبید و جواب امیرالمومنین(ع) را بدین گونه نوشت:

از بندهی خدا پسرِ بندهی خدا معاویة بن ابى سفیان به سوى على بن ابیطالب. و امّا بعد. به درستی که من رو کردهام به تو با طایفهای از لشگر شام که ابتداى آن لشگر، شام و انتهاى آن، کوفه و ساحلِ دریا است. من به سوى تو لشکری میفرستم که تعداد آنها به اندازهی ارزنهای کوفه است.

طَرِمّاح نظر به کاغذِ کاتب کرد و گفت: سبحان الله. نمى‌دانم کدام یک از دروغ‌هاى تو را باور کنم؟ ادّعاى اینکه مى‌گویى من امیرالمؤمنینم یا دروغی را که کاتب تو نوشته!

اگر این کاتب از پیش خود نوشته، پس خیانت به ‌تو کرده و تو را ضعیف کرده است و اگر به گفته‌ی تو نوشته، پس هر دو خیانت کرده‌اید و دروغ گفته‌اید.

طَرِمّاح گفت: اى معاویه! على را به جنگ تهدید مى‌کنى، و مرغابى را از آب مى‌ترسانى؟ به خدا قسم، امیرالمؤمنین(ع) خروس بزرگى دارد که تمام این ارزن‌ها را به آسانى از روى زمین مى‌چیند و در چینه‌دانِ خود انباشته مى کند! [و منظور وی مالک اشتر بود].

سپس معاویه گفت: از پیش من برو به‌ سلامت. طَرِمّاح نامه را گرفت و کیسه زرها را برداشت و از نزد او بیرون رفت و بر شترِ خود سوار شد و به سوى کوفه حرکت کرد.

معاویه به اصحاب خود گفت: اگر من همه دارائى و اموال دنیایى خودم را به یکى از شما مى‌دادم نمى‌توانستید یک دهم از یک دهم آنچه را که این اعرابى از رسالت امامش انجام وظیفه کرد انجام دهید. به خدا قسم که دنیا بر من تنگ و تاریک شد.

عمروعاص گفت: اگر تو را قرابتى با رسول خدا(ص) مثل قرابتِ علی بن ابیطالب(ع) با پیامبر(ص) بود و اگر حق با تو بود، ما هم به تو بیشتر از آنچه اعرابى انجام داد احترام مى‌گذاشتیم.

معاویه گفت: خدا دهن تو را بشکند و پر از طعامى ‌کند که سنگریزه داشته باشد. به خدا قسم، این سخنِ تو کوبنده‌تر از کلامِ اعرابى بود. به تحقیق که دنیا بر من تنگ و تاریک شد[1].


[1] بحار الأنوار (ط - بیروت)، علامه مجلسی، ج33، ص289؛ الاختصاص، شیخ مفید، النص، ص 138؛ سیف الواعظین و الذاکرین: تاریخ تفصیلی جنگهای جمل، صفین و نهروان، علامه محمد حسن بن محمد ابراهیم الیزدی، ترجمه احمدی مهدی، نشر قم، ص 137

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۸
محمد حسنی

نظرات  (۴)

۱۴ ارديبهشت ۰۱ ، ۰۹:۴۰ کاربر ناشناس

باتشکر از تحقیق و زحمتی که کشیدید

خدا اجرتان دهد

۱۳ خرداد ۰۱ ، ۱۴:۴۹ مهدیه خالقوردی

با خواندن این متن متوجه شدم که باید تمام و کمال مربی زندگیم رو شناخته و هر جا که لازم شد از انسانیت و حقانیش در مسیر الهی دفاع کنم... هر انسانی باید قدر نعمتی رو که خدا در مسیرش، به او ارزانی داده رو، بدونه... 

۱۴ خرداد ۰۱ ، ۱۵:۰۷ مهدیه مهدوی

با عرض سلام لطفاً متن های آموزنده را انتشار  دهید تا همه یاد بگیرند چطور باید  از حق وحقیقت دفاع کرد بسیار سپاسگزارم انشاالله همیشه موفق وسربلند باشید. 

پولارم برد اخرش؟!!!!!!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی