قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

. . . مرحوم حاج ملّا احمد نراقى قدّس سرّه از والدِ ماجدِ خود، آخوند ملّا مهدى نراقى- رفع الله مقامه- نقل می‌‌کند که آن بزرگوار گفت:

در ایامِ مجاورت و وقوفِ در نجف اشرف از براى تحصیلِ علوم شرعیه، سالى قحطی و غَلا (گرانی) در آن ولایت واقع گردید؛ به ‏طورى که به علاوه بر فقرا و ضُعفا، اغنیا و اقویا هم در مشقت و عَنا (رنج) افتادند و من نیز به سبب چند نفر عیال و اطفالی که داشتم در تعبِ شدید واقع شدم؛ به‏طورى که گرسنگى و پریشانىِ‏ حال، و هَمّ و اندیشه در امر عیال، مانع از آن گردید که از براى درس و تعلّم، در محضر شیخ و استاد خود حاضر گردم و سه روز از حضورِ محضر استاد بازماندم.

اتفاقا روز سوم، به دلیل ملاحظه کردن بعضی از اخبار که دلالت دارد بر آنکه زیارت قبور مؤمنین باعث زوال هموم و غموم است، از براى زیارت قبور، از نجف اشرف بیرون رفته به سمت «وادى السلام» توجه نمودم و بر آن تلّ، واقع در اولِ وادى‌‌السلام برآمده و رو به سمتِ قبور، مشغول فاتحه خواندن و بعض سوره‏هاى دیگر شدم.

پس از آدابِ زیارت و سلام بر اهل قبور، برگشتم. ناگاه چشمم به سوارى افتاد که از سمت کربلا و شارعِ عام [که معبر زوّار است و از وسط وادى‌‌السلام عبور مى‏کند و به نجف منتهى مى‏گردد] در حال حرکت بود. چون اندک تأمل کردم و آن سوار، نزدیک شد، جنازه‏اى را دیدم بر حیوانى بار شده و شخصى افسار آن حیوان را دارد و دو نفرِ دیگر در سمت راست و چپ آن جنازه مى‏آیند. چون نزدیک‏تر شدند، دیدم آن شخصی که افسارِ حیوان را دارد و آن شخصی که در سمتِ چپ جنازه است، دو نفر از رفقاى من و حاضرینِ درسِ استادند؛ و آن شخصی که در سمتِ راست جنازه در حرکت است، خود استاد است.

چون این واقعه را دیدم، گمان آنِ کردم که جنازه را از ولایتِ عجم آورده‏اند و در خصوصِ آن، به استاد سفارشى نوشته شده یا آنکه با او آشنایى داشته و آن‏دو نفرِ دیگر براى احترام استاد، او را استقبال کرده‏اند. پس من به مراعاتِ احترام استاد، پیش رفتم و بر استاد سلام کردم و او جواب گفت. لکن زیاده بر آن، ملاطفت و مهربانى و پرسش حال -چنانکه رسم سابق او بود- ننمود. لذا من بسیار دلتنگ شده و چنان گمان کردم که چون سه روز است که به مجلس درس او نرفته‏ام گمان اِعراض کرده و از من رنجیده است.

پس به نزد آن جلودار رفتم و به او گفتم: استاد چرا به من التفات نفرمود؟ اگر به جهت ترک درس است، آن بر وجهِ اِعراض نبوده، بلکه گرسنگى و پریشانىِ عیال، باعث بر آن شده. چون آن شخص، این سخن بشنید تبسّم نمود و گفت: آن شخص، استاد تو نیست و من هم، آن نیستم که تو گمان دارى!. این افسار را بگیر تا آنکه حقیقت امر بر تو واضح و آشکار شود.

 پس افسار آن حیوان را به دست من داد. چون آن را گرفتم گویا مرا انقلابِ حالى عارض شد و آن عرصه و وادى به نظرم تاریک و ظلمانى گردید و من مشوّش گردیدم و آن افسار را هم در دست خود ندیدم بلکه از آن حیوان و همراهان هم اثرى دیده نشد. گمان خواب و بی‌خودى را هم به امتحانات نفی کننده‌ی خواب از خود، رفع کردم و خود را بیدار و جمیعِ مشاعر و حواس خود را در کار دیدم و چون اطرافِ خود را نظر و تأمّل کردم، خود را در محوطه‌‌ای مدوّر و برج مانند به حالت ایستاده دیدم. در مقام تدبیر چاره و مَناص (گریختن) برآمده، روزنه‏اى را که روشنى آن از خارج به داخل نمایان بود مشاهده کردم و از آن محوطه، داخل روزنه شدم.

مُلکى وسیع و عرصه‏اى منیع مشاهده نمودم که لسانِ بیان از وصفُ الحال آن مُلک عاجز و قاصر، و طایرِ (پرنده) خیال از عروج به کنگره‏هاى پست بناهاى عالیه و قصور رفیعه آن فاتر (ناتوان) است و هوای آنجا، هوایى مفرّح و در غایتِ اعتدال و در نظارت و نظافت، بدون عدیل و مثال بود. اتفاقا باغى وسیع و قصرى رفیع به‏نظر آورده متوجه به سوى آن شدم و کرباسى را مشاهده کردم که به غیر از معمارِ ازل تا ابد، کسى را نشاید که از عهده‌ی معمارى یا بنّایى آن برآید.

چون داخل باغ شدم از درختانِ میوه‌ی اشجارِ مثمره و غیر مثمره و گل‌‌هاى گوناگون و رَیاحین و خَضْراویاتِ، خارج از اندازه و فزون مشاهده کردم و آب‏هاى جارى و خیابان‏هاى وسیع و غیر آن‏را به‏طورى دیدم که در بیان ناید. گویا اولین روز بهار است که مرغان بر درختان آن در نغمات و اَلحان و قطراتِ شبنم از اوراقِ ریاحین و اشجار روان و چکان.

در آن باغ، داخل خیابانى شدم و به سمت داخل آن باغ روان گردیدم و قصرى را به‏نظر آورده به سوى آن شتافتم. چون از ایوانِ قصر بالا رفته نظر به داخل قصر انداختم، جوانى را در زىّ سلاطین بر کرسى مرصّع و زرین نشسته دیدم. چون چشمش بر من افتاد بر من سبقتِ به سلام کرده، از جاىِ خود به تعظیم من برخاست و باکمالِ ادب آواز داد که: جناب «آخوند ملّا مهدى» بفرمایید!

چون وضع را اینطور دیدم، مسرور گردیده داخل شدم. دست مرا بگرفت و بر پهلوى خود بنشانید. هر قدر در شمایل او نظر کردم او را نشناختم. با آن‏که با من آشناوار سلوک نمود و گویا آن جوان، از ضمیرِ من خبردار شد و به من گفت: مى‏دانم که مرا نمى‏شناسى. منم صاحب آن جنازه‏اى که بر آن حیوان بار بود و افسارِ آن را به تو دادند. فلان نام دارم و اهل فلان شهرم و آن سه نفر هم، آنهایی نبودند که تو گمان کردى، بلکه از ملائک نقاله بودند که به نقلِ جنازه‌ی من مأمور شدند که از بَلَدِ خود، مرا نقل به اینجا [که وادى السلام و بهشت برزخى است] نمودند.

چون این شنیدم، حقیقتِ امر بر من آشکار شده و خود را مایل به تفرّج و تماشا دیدم و هیچ حزن و غصه‌‌ای در خود نیافتم. پس برخاسته و از نزد آن جوان بیرون آمدم و در میانِ آن باغ، گردش مى‏کردم که ناگاه، باغ دیگری را دیدم و به سمت آن باغ رفتم و داخل آن شدم؛ و در آن باغ، متعجبانه سیر مى‏نمودم و بر اوضاعِ بدیعه و قصورِ رفیعه‌ی آن نظر مى‏کردم که ناگاه، جمعى را مشاهده کردم و چون نزدیک شدم و مرا دیدند، با سرور به استقبالم آمدند و دیدم که آنها پدر و مادرم و بعضِ ارحام دیگر هستند. آنها با شادى مرا در میان گرفتند و از جمله‌ی ارحام، احوال پرسیدند تا آنکه سخن به اطفال و عیال خودم رسید و من ملتفتِ پریشانى و گرسنگى آنها شده و مهموم گردیدم.

چون پدر یا مادرم آن حالت را دید و از سبب آن پرسید و مطلع گردید به من گفت: مى‏خواهى از براى آنها قوتى ببرى؟

 گفتم: آرى.

 گفت: در آن موضع برو -و اشاره به قُبّه‏اى نمود- و گفت در آنجا برنج هست هر قدر خواسته باشى با خود ببر. چون این شنیدم شاد شدم و داخلِ آن قُبّه شده، عباى خود را پر کرده و مانند حمّال‏هاى نجف بر پشتم گذاشته و بیرون آمدم؛ لکن چون نمی‌‌دانستم که از کجا بروم، اشاره به روزنه‏اى نمود. چون داخل آن روزنه شدم خود را در همان مکانِ نخستین که محوطه‏اى بود تاریک و ظلمانى دیدم.

پس روزنه‌ی دیگر به نظر آمد که روشنى آن از خارج به داخل مى‏نمود. چون از آن عبور نمودم خود را در آن مکان اوّلى دیدم که آن جماعت و جنازه را در آن ملاقات کرده بودم و آن افسار را به من دادند. پس خود را در آن مکان از وادى السلام ایستاده دیدم و آن عباى پر از برنج را بر پشتِ خود گرفته و با آن حالت، روانه‌ی منزل خود گردیدم.

چون وارد شدم، اطفال و عیال، از مشاهده‌ی آن حال مسرور شدند و گفتند: از کجا این را به دست آوردى؟ گفتم: خداوند رزّاق است و بندگان خاص هم دارد.

پس، از آن طبخ کرده و صرف مى‏نمودند و مدّت زمانى به سبب آمادگىِ رزق آسوده بودیم؛ تا آن‏که روزى زوجه من گفت: من از حالتِ این برنج تعجب می‌‌کنم، زیرا آن‏ روز که آن را آوردى در فلان ظرف کردم و از آن زمان الى الآن، از آن طبخ مى‏کنم و نُقصانى در آن ندیده‏ام و سبب آن را نفهمیده‏ام.

چون من این شنیدم تبسم نمودم. از تبسم من، آن زن دانست که در آن سرّى مى‏باشد. اِصرار در کشف و ابرازِ رازِ آن نمود. به ناچار، شرح واقعه را به او باز گفتم و چون او دیگر بار برفت که از آن بردارد، چیزی از آن ندید و مأیوسانه برگردید[1].



[1] دار‌‌السلام در احوالات حضرت مهدى(ع)، محمود بن جعفر عراقى، انتشارات مسجد جمکران، ص658 [با اندکی ویرایش]

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۰
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی