قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

حکایت جوانی که در راه مکه سیبی به دست داشت

دوشنبه, ۱۰ خرداد ۱۳۹۵، ۰۵:۳۱ ق.ظ

یکى از اکابر گوید: به نیت حج به بازار بغداد شدم. جوانى زیبا صورت را دیدم، قَصَبِ مُعَلَّم (پارچههای ابریشمین و نشاندار) بر سر؛ و حُلّه‌ی کتان در بر؛ و کفشى زر فشان در پا؛ به رسم نازکان هر چه تمامتر مى‏خرامید و سیبى در دست داشت و مى‏بوئید:

گوئى که مى‏چکید ز گلبرگ عارضش‏

بر خاک قطره‏هاى گلاب عقیق فام

روزى که قافله روان شد، من نیز رفتم، در منزلِ دیگر جوان را دیدم نعلینى در پا کرده و دستارِ مصر در سر، گلاب بر خود مى‏فشاند؛ بر مثالِ کسى که به گلزار رود؛ و مى‏خرامید.

اندیشه کردم که در طور این جوان سرى است یا معشوقى است که به راه عشقش مى‏برند یا عاشقى است که از منزلگاه نیاز به خلوت نازش مى‏رسانند. از وى سئوال کردم که ای جوان کجا مى‏روى؟

گفت: به خانه. گفتم کدام خانه؟

گفت: خانه‌ی پر بهانه که خَلقى را آواره کرده است. من نیز مى‏روم که ببینم سرگشتگان به کجا مى‏روند؟ و که را خواهند دید؟ و از این خرمن چه خوشه خواهند چید؟.

گفتم این چه استعدادِ راه است که تو دارى؟ مگر از صعوبت بادیه خبر ندارى؟

گفت: دوست، آوارگى ما خواهد. رفتن حج بهانه افتاده است.

گفتم: اى جوان برگرد.

گفت:

من نه به اختیار خود، مى‏روم از قفاى او

آن دو کمندِ عنبرین، مى‏بردم کشان کشان‏

که ای فلان! معذور دار که چنین‌‌ام آورده‏اند.

گفتم: این سیب را چرا مى‏بوئى؟

گفت: تا مرا از حَرِّ سموم این بادیه‌ی بلا انگیز نگاه دارد که با شمیم برگِ گل، خو کرده‏ام و در حریم آغوش دلبران خفته‏ام و از نسیم اقبال محبوبان شکفته‏ام.

گفتم: بیا تا با هم مرافقت نمائیم.

گفت: لا و الله؛ تو بُرقع پوشى و من جرعه نوش؛ تو پیر مناجاتى و من پیر رندِ خرابات؛ دوش در خَمّار بودم و اکنون در خُمار دوشینم.

آن جوان را همانجا گذاشته، گذشتم و دیگر او را ندیدم تا آنکه روزى به وقتِ افراطِ گرما، جوان را دیدم در تحت میزاب خفته و زار و نزار و رنجور و ضعیف؛ نه در سر قَصَبِ مُعَلَّم؛ و نه در پا، کفش زرفشان؛ همان سیب داشت و مى‏بوئید. خواستم از او بگذرم،

گفت: اى فلان مرا مى‏شناسى؟!

گفتم: آرى از تبدیلِ حالت بگوى!.

گفت: داد و فریاد! در این راه، به معشوقى مى‏آورند و به عاشقى مبتلا مى‏سازند.

گفتم: این همان سیب است؟

گفت: آه آه از این سیبِ پر آسیب. اى فلان! دیدى که با ما چه کردند و چون ما را لگدکوب قهر انداختند؟

اول گفت معشوقى، غم مخور!، چون به بادیه‌ی امتحان در آوردند، گفتند تو عاشقى! و چون به عرفات رسیدم، گفتند تو طفلى! و چون به خانه رسیدم، گفتند تو در این حرم مَحرَم نئى!

و هر چند در زدم و فریاد بر آوردم که «ایها المطلوب!»، جواب شنیدم که «اِرجِع یا خائِب».

سوختم و سوختم و شناختم که در این ترانه، غیر او نه.

اى فلان! امروز، زار و نزارم و از نازکى بیزارم؛

نمى‏دانم طالبم یا مطلوب؟ مُحبّم یا محبوب؟ محتاجم یا غیر محتاج؟ و از این تفکر و اندوه سوختم، نه بیمارم اما بیمار. این تفکر دارم!.

آن شخص گفت: دلم به زارىِ آن جوان سوخت.

گفتم: بیا تا تو را پیشِ اصحاب برم و از این حیرت برهانم.

گفت: مرا رها کن که در این حیرت، سرّى دارم و در این تفکر، ذوقى.

و از او درگذشتم و شب، در حوالى مسجد الحرام به وظائفِ عبادت مشغول شدم؛ صباح که نیّتِ وداعِ خانه کردم، دیدم از کنار حَطیم، آن جوانِ سَقیم را مُرده، بر دوش مى‏برند؛

از آن‏ حالت، از یکى از مَحرمان سئوال کردم گفت:

عاشقان کشتگان معشوقند

بر نیاید ز کشتگان آواز[1]



[1] خزائن، ملا احمد نراقی، انتشارات اسلامیه، ص 461

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۰
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی