قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

از مرحوم حاج شیخ عبدالکریم نقل شده است:

در ایام تحصیل در نجف اشرف، از مسأله‌ی خود سازی و تزکیهی نفس نیز غافل نبودم و منتهای آرزویم این بود که محضر یکی از مردان خدا را درک کنم. تا آنکه روزی به صورت کاملاً اتفاقی، یک نسخه‌ی خطّی به دستم رسید که حاوی ادعیهی برگزیده و برخی دستورالعمل‌ها بود، و من مانند تشنه‌ای که به سرِ چشمه‌ی زلالی رسیده باشد، با دقت به مطالعه آن پرداختم تا عطش دیرپای خود را از معارف و نکات آموزنده‌ای که داشت بر طرف کنم.

در یکی از صفحات آن نسخه‌ی خطّی، شیوهی ختم اربعینی تعلیم داده شده بود که اگر کسی توفیق انجام این عمل عبادی را به مدت چهل روز در ساعت معین و محل مشخص پیدا کند و به شرایط این اربعین تماماً عمل نماید، و در روز چهلم به هنگام سحر به حرم مطهر حضرت امیر مؤمنان علی(ع) مشرف گردد، اولین کسی که از در حرم [به سمت کفش کن] خارج می‌شود از اولیای خدا است، باید دامن او را بگیرد و خواسته‌های شرعی خود را با او در میان بگذارد.

از فردای آن روز در ساعت معین به محلی ساکت و خلوت می‌رفتم و طبق دستور عمل می‌کردم. روز چهلم فرا رسید و من پس از پایانِ اربعین به هنگام سحر به حرم مطهر علوی شرفیاب شدم و در کنار در ورودی حرم به انتظار نشستم تا دامن اولین کسی که از درِ حرم خارج می‌شود را بگیرم.

لحظاتی گذشت و پرده حرم به کنار رفت و مردی که از ظاهر او پیدا بود از مردم عادی و عامی و زحمتکش نجف است، بیرون آمد. همین که خواستم به طرف او بروم و او را در آغوش بگیرم، نفس به من نهیب زد که:

عبدالکریم! پس از سال‌ها زحمت و مرارت و تحصیل علوم دینی و احراز مقام علمی، کار تو به جایی رسیده است که حالا باید دامن یک مرد عامی و بی‌سواد را بگیری؟!

مگر نه این است که مردمِ عامی نیازمندند و آنها باید در خدمت علما باشند؟! از راهی که آمده‌ای برگرد!.

هنگامی به خود آمدم که آن مرد رفته بود و من پس از چهل روز تلاش، در اثر وسوسه‌های نفسانی، خودم را از توفیقی که به سراغم آمده بود، محروم کردم و خود را به این مطلب تسلی می‌دادم که شاید شرایط اربعین را به درستی به جای نیاورده باشم! و باید به اربعینِ دوم مشغول شوم.

اربعینِ دوم هم به پایان رسید و سحرگاه، به حرم نورانی امیر مومنان(ع) مشرف شدم و به انتظار مردی نشستم که قرار بود ملاقات او به منزله‌ی پاداش معنوی زحماتی باشد که در طول این مدت برخود هموار کرده بودم.

پرده حرم مطهر کنار رفت و باز همان مردی که در پایانِ اربعین اول او را دیده بودم، ظاهر شد. تصمیم گرفتم که به استقبال او بروم، اما باز هواهای نفسانی سدّ راهم شد.

با خاطری آزرده و خاطره‌ای تلخ و ناگوار از حرم مطهر بیرون آمدم و در راه بازگشت به خانه با خود می‌اندیشیدم که علت ناکامی من در چیست؟

 آیا امکان ندارد که در میان مردم غیر روحانی نیز افرادی باشند که خدا آنان را دوست داشته باشد و آنان نیز از ژرفای جان به خدا عشق ورزند، و از صالحان و پاکان روزگار به شمار آیند؟ ...

با مرور این مطالب، تصمیم گرفتم عزم خود را جزم کرده و تشخیص خود را کنار بگذارم و درباره‌ی بندگان خدا پیش‌داوری نکنم و در پایان اربعینِ سوم هر مردی که در مسیر من قرار گرفت، او را رها نسازم.

اربعینِ سوم را با موفقیت به پایان بردم، و در نهایت فروتنی و دل شکستگی به حرم مطهر مولا امیرالمؤمنین(ع) مشرف شدم و در گوشه‌ای از رواقِ بیرونی نشستم تا توفیق زیارت یکی از مردان خدا نصیبم گردد.

پردهی درِ ورودی حرم کنار رفت، و باز همان مردی که دو بار از فیض صحبت او محروم مانده بودم، بیرون آمد و به طرف کفش کن رفت.

برخاستم و به دنبال او به راه افتادم. از صحن مطهر علوی بیرون آمد و به طرف قبرستان وادی‌السلام حرکت کرد.من سایه‌وار او را تعقیب می‌کردم و صفای عجیبی بر وادی السلام حکفرما بود. او گاه بر سر مزاری توقف کوتاهی می‌کرد و پس از قرائت فاتحه به راه خود ادامه می‌داد. در سکوت وادی‌السلام، ابهتی بود که مرا هراسناک کرد. آن مرد به اواسط قبرستان که رسید، لحظه‌ای مکث کرد و به طرف من برگشت و گفت:

عبدالکریم! از جان من چه می‌خواهی؟ چرا مرا به حال خود رها نمی‌کنی؟!

فهمیدم که در مورد آن مرد اشتباه کرده بودم و بایستی در همان بار اول دامن او را می‌گرفتم و راه خود را این قدر دور نمی‌کردم. گفتم:

خدا را شکر می‌کنم که پس از سه اربعین توفیق همصحبتی شما را پیدا کرده‌ام و دیگر از شما جدا نخواهم شد، چون خود را به لطف شما نیازمند می‌بینم و می‌دانم که شما عنایت خود را از من دریغ نخواهید کرد.

او آه سردی کشید و گفت:

چارهی دیگری ندارم، همراه من بیا تا خانه خود را به تو نشان دهم.

از قبرستان وادی‌السلام بیرون آمدیم و پس از پیمودن مسافتی، کلبه‌ای را به من نشان داد و گفت:

من به اتفاق همسرم در آن کلبه زندگی می‌کنیم. امروز وقت گذشته است، فردا همین موقع به کلبه‌ی من بیا تا ببینم خداوند چه تقدیر می‌کند؟

من که از شادی در پوست خود نمی‌گنجیدم، پرسیدم:

حداقل به من بگویید از چه طریقی امرار معاش می‌کنید؟ گفت:

 

من باربر هستم و برای این و آن، خرما حمل می‌‌کنم و خدا را سپاسگزارم که سال‌ها است این رزق حلال را نصیب من کرده تا با کَدّ یمین و عرق جبین امرار معاش کنم.

آن مرد خدا پس از گفتن این جملات، از من جدا شد و به طرف کلبه‌ای که نشانم داده بود، به راه افتاد و رفت و من نیز بازگشتم.

مقارن اذان صبح فردای آن روز، پس از تشرف به آستان مقدس علوی و قرائت نماز صبح و زیارت مرقد مطهر آن بزرگوار، عازم محل موعود شدم و در اثنای راه، بشارت‌هایی به خود می‌دادم و در اثر دیدار آن مرد خدا برای خود فتوحاتی می‌دیدم.

به چند قدمی کلبه که رسیدم، صدای گریه‌ی بانویی را شنیدم وچون نزدیک شدم با اشاره‌ی دست، مرا به درون کلبه فراخواند.چون داخل شدم، جسد بی‌روح آن ولی خدا را در وسط کلبه یافتم و به شدت غمگین شدم.

همسرش گفت: این مرد از سحرگاه دیروز، کارش مدام گریه و ناله بود! گاه به نماز می‌ایستاد و با خدای خود به راز و نیاز می‌پرداخت، و گاه دستان خود را به طرف آسمان دراز می‌کرد و از کوتاهی‌هایی که در بندگی خدا داشته است سخن می‌گفت، و گاه سر به سجده می‌گذاشت و خدا را به غفّاریت او سوگند می‌داد تا از سر تقصیرات او بگذرد و او را با مقرّبان درگاهش محشور کند.

ولی ساعتی پیش، پس از انجام فریضهی صبح، لحن مناجات او تغییر کرد و خدا را به حرمت مولا امیرالمؤمنین علی(ع) سوگند داد که او را از تنگنای قفس تن رهایی بخشد، و می‌گفت:

خدای من! تا دیروز این بنده‌ی ناچیز تو را کسی نمی‌شناخت و فارغ از این و آن، در حد توانی که داشت به بندگی تو می‌پرداخت؛ ولی چه کنم ای کریم! که تقدیر تو عبدالکریم را بر سر راه من قرار داد.

می‌ترسم که او پرده از روی راز من بردارد و آفت شهرت به دینداری و پرهیزگاری، از سلامت نفسی که به من ارزانی داشته‌ای، بکاهد و با فاصله انداختن بین من و تو، مرا از بندگیِ تو دور سازد.

تو را به عزت و جلالت سوگند که این ناروایی را بر من روا مدار که تاب شرمساری در پیشگاه تو را ندارم؛ و لحظاتی بعد با اطمینان از این که دعای او به اجابت رسیده است، روی به من کرد و گفت:

چیزی به پایان عمر من باقی نمانده است، وقتی که عبدالکریم آمد به او بگو:

همان خدایی که موجبات دیدار او را با من فراهم ساخت، به درخواست من نیز پاسخ گفت و مرگ مرا در این لحظه مقدر گردانید.

اگر زحمت غسل و کفن و دفن مرا برخود هموار کند ممنون او خواهم بود، و پس از ادای شهادتین رو به قبله دراز کشید و جان به جان آفرین تسلیم کرد[1].



[1] در محضر لاهوتیان، محمد علی مجاهدی،ج2

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۰
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی