قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

تشرف شیخ حسن کاظمینیِ عطار

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۸ ق.ظ

[شیخ حسن کاظمینی] گوید: سال 1224 در کاظمین(علیهما السلام) من زیاد طالب تشرّف به محضر حضرت ولیّ عصر-عجّل الله فرجه- بودم و عشق و علاقه‌ی به این مطلب، به اندازه‌‌ای شد که از تحصیل باز ماندم و ناچار شدم در کاظمین یک دکّان عطّاری و سقط فروشی باز کنم. روزهای جمعه، بعد از غسل جمعه، لباس احرام می‌پوشیدم، شمشیر حمایل می‌کردم و مشغول ذکر می‌شدم. [این شمشیر همیشه بالای دکّان ایشان معلّق بود] و روزهای جمعه، خرید و فروش نمی‌کردم و منتظر ظهور فرج امام زمان -عجّل الله فرجه- بودم.

یکی از جمعه‌ها مشغول ذکر بودم که سه نفر از سادات در مقابل صورتم ظاهر و تشریف‌‌فرما شدند؛ دو نفر از آنها کامل مرد بودند؛ و جوانی حدودا بیست و چهار ساله وسط آن دو آقا بود که صورت مبارکشان فوق‌‌العاده نورانی بود، به حدّی که توجّه مرا جلب نمودند و از ذکر تسبیحی که داشتم، بازماندم، و محو جمال ایشان شدم و آرزو می‌کردم به دکّان من بیایند.

خرامان خرامان و با نهایتِ وقار آمدند تا به در دکّان من رسیدند. سلام کردم.

جواب دادند. فرمودند: آقا شیخ حسن، مثلا گل گاوزبان داری و اسم یک دوایی را بردند که در نظرم نیست. آن دوا عقب دکّان بود و حال آن که من روز جمعه بیع و شرا نمی‌کردم و به کسی جواب نمی‌دادم، فورا عرض کردم: بلی! دارم.

فرمودند: بیاور!

عرض کردم: چشم. رفتم عقب دکّان برای آوردن آن دوایی که ایشان فرموده بودند و آن را آوردم. وقتی برگشتم، دیدم کسی در دکّان نیست، لکن یک عصایی روی میز، جلوی دکّان است که در دستِ آن آقایی بود که وسط آن دو نفر بود. عصا را بوسیدم و عقب دکّان گذاردم. از دکّان پایین آمدم، هرچه از اشخاصی که آن اطراف بودند، سؤال کردم این سه نفر سیّدی که در دکّان من بودند، کجا رفتند؟ گفتند: ما کسی را در دکّان تو ندیدیم.

دیوانه شده، به دکّان برگشتم، خیلی متفکّر و مهموم بودم که بعد از این همه اشتیاقِ ملاقات و تشرّف، به لقایشان فایز شدم ولی ایشان را نشناختم. در این اثنا مریض مجروحی را دیدم که او را میان پنبه گذارده‌‌اند و به جهت شفا به حرم مطهّر حضرت موسی بن جعفر(ع) می‌برند. من آنها را برگرداندم و گفتم: بیایید، من مریض شما را خوب می‌کنم.

مریض را برگرداندند و به دکّان من آوردند، مریض را رو به قبله روی تختی که عقب دکّان داشتم و روزها روی آن می‌خوابیدم، خوابانیدم و دو رکعت نماز حاجت خواندم، با این که یقین داشتم مولای من حضرت ولیّ عصر (عج) بوده که به دکّان من تشریف آورده، خواستم اطمینان خاطر پیدا کنم که آن آقا ولیّ عصر بودند یا نه! و در قلبم خطور دادم که اگر آن آقا، ولیّ عصر (عج) بوده این عصا را روی این مریض می‌کشم، این عصا که از روی او ردّ شود بلافاصله شفا برای او حاصل و جراحات بدنش به کلّی رفع شود.

بنابراین عصا را از سر تا قدمش کشیدم، فی الفور شفا یافت و جراحات بدنش به کلّی برطرف شد و زیر عصا گوشت نو بالا آورد. مریض بلند شد و از شوق، یک لیره جلوی دکّان گذارد، من قبول نمی‌کردم، او گمان می‌کرد آن وجه کم است و چون کم است قبول نمی‌کنم. از دکّان به پایین جَست و از شوق، رو به رفتن گذاشت و من بدنبال او رفتم و می‌گفتم: پول نمی‌خواهم و او گمان می‌کرد می‌گویم کم است، تا به او رسیدم، پول را به او ردّ کردم؛ به دکّان برگشتم و اشک می‌ریختم که آن حضرت را زیارت کردم ولی نشناختم.

چون به دکّان برگشتم، دیدم عصا نیست. از کثرت هموم و غمومی که از نشناختن آن حضرت و نبودن عصا به من روی داد، فریاد زدم: مردم! هرکس مولای من، حضرت ولیّ عصر را دوست دارد، بیاید و تصدّق سر آن حضرت هرچه می‌خواهد از دکّان من ببرد. مردم می‌گفتند: باز دیوانه شده‌‌ای؟

گفتم: اگر نیایید ببرید، هرچه هست در بازار می‌ریزم. بیست و چهار اشرفی جمع کرده بودم آن را برداشتم، دکّان را گذاردم و به خانه آمدم، عیال و اولاد را جمع کردم و گفتم: من عازم مشهد مقدّس هستم هرکدام از شما میل دارید، بیایید با من برویم. همه همراه من آمدند جز پسر بزرگم، محمد امین.

پس به عتبه بوسی حضرت رضا(ع) مشرّف شدم و قدری از آن اشرفی‌ها که مانده بود، سرمایه کردم و روی سکّوی درب صحنِ مقدّس به تسبیح و مُهرفروشی مشغول شدم. هر سیّدی که می‌گذشت و از بشره‌ی او خوشم می‌آمد، می‌نشاندم، جیگاره (سیگار) و فرمان چای می‌دادم. چون چای می‌آوردند، دامنم را به دامن او گره می‌زدم و او را به حضرت رضا(ع) قسم می‌دادم که شما امام زمان نیستی؟ خجالت می‌کشید و می‌گفت: من خاک قدم ایشان هم نیستم.

تا این که یک روز به حرم حضرت رضا(ع) مشرّف شدم، دیدم سیّدی به ضریح مطهّر چسبیده و بسیار می‌گرید. به شانه‌اش دست زدم و گفتم: آقا جان برای چه گریه می‌کنی؟

گفت: چگونه گریه نکنم و حال آن که یک درهم برای خرجی در جیبم نیست.

گفتم: فعلا این پنج قران را بگیر، اموراتت را اداره کن و برگرد این جا! من قصد معامله‌ای با تو دارم، سید اصرار کرد، اراده داری چه معامله‌ای با من بنمایی؟ من چیزی ندارم.

گفتم: من عقیده دارم هر سیّدی یک خانه در بهشت دارد. آیا آن خانه‌‌ای که در بهشت داری به من می‌فروشی؟

گفت: بلی! می‌فروشم و گفت: من که خانه‌‌ای به جهت خود نشان ندارم، اما چون می‌خواهید بخرید، می‌فروشم. من چهل و یک اشرفی جمع کرده بودم که برای اهل بیتم خانه‌‌ای بخرم، همان وجه را آوردم و خانه را به جهت آخرتم از سید خریدم. سید رفت و برگشت کاغذ و دوات و قلم آورد و نوشت: در حضور شاهد عادل، حضرت رضا(ع) خانه‌‌ای را که این شخص، عقیده دارد من در بهشت دارم به مبلغ چهل و یک اشرفی که از وجوهات دنیاست به او فروختم و تسلیم کردم.

به سید گفتم: بگو بِعْتُ.

گفت: بِعْتُ.

گفتم: اِشْتَرَیتُ

و وجه را تسلیم کردم. سید وجه را گرفت و پی کار خود رفت و من هم ورقه را گرفتم و به خانه‌ی صبیّه‌‌ام مراجعت کردم. گفت: پدر جان چه کردی؟

گفتم: یک خانه برای شما خریدم که آب‌های جاری و درخت‌های سبز و خرّم دارد و از هر قسم میوه‌‌جات در آن باغ موجود است. آنها خیال کردند در دنیا چنین خانه‌ای برایشان خریده‌ام و بسیار مسرور شدند.

گفتند: شما که این خانه را خریدید می‌بایست ما را ببرید که این خانه را ببینیم و بدانیم همسایه‌های این خانه چه کسانی هستند؟

گفتم: خواهید آمد و خواهید دید. سپس گفتم: یک حدّ این خانه به خانه‌ی حضرت خاتم النبیّینّ(ص) و یک حدّش به خانه امیر المؤمنین است، حدّ دیگرش به خانه امام حسن(ع) و یک حدّش به خانه حضرت سید‌الشّهدا(ع) است. این حدود اربعه‌ی آن خانه است.

آن وقت فهمیدند من چه کرده‌‌ام، گفتند: شیخ چه کرده‌‌ای؟

گفتم: یک خانه خریده‌ام که هرگز خرابی و زوالی برای آن نیست.

مدّتی از این قضیّه گذشت تا آن که روزی نشسته بودم، دیدم آقای موقّری مقابل من تشریف آوردند، سلام کردم و به جواب مشرّف شدم. مرا به اسم خطاب نموده، فرمودند: شیخ حسن! مولای تو امام زمان می‌فرمایند چرا این قدر فرزند پیغمبر را اذیّت می‌کنی و به ایشان خجالت می‌دهی؟ چه حاجتی از امام زمان داری و از آن حضرت چه می‌خواهی؟

من به دامن ایشان چسبیدم و عرض کردم: قربانتان شوم! آیا شما خودتان امام زمان هستید؟

فرمودند: من امام زمان نیستم، فرستاده ایشان هستم، می‌خواهم ببینم چه حاجتی داری؟ آن گاه دست مرا گرفتند و به زاویه‌ی صحن مطهّر بردند و برای اطمینان قلبِ من، چند علامت و نشانی که کسی اطّلاع نداشت، برایم بیان نمودند، از جمله فرمودند:

شیخ حسن تو نیستی که در قفّه در دجله نشسته بودی، کشتی‌‌ای رسید، آب را حرکت داد و تو غرق شدی. در آن موقع، به چه کسی متوسّل شدی و چه کسی تو را نجات داد؟

به ایشان متمسّک شدم و عرض کردم: شما خودتان هستید.

فرمودند: من نیستم، این علامت‌هایی است که مولای تو برایم بیان نموده و فرمودند: تو نیستی که در کاظمین، دکّان عطّاری داشتی و قضیّه‌ی عصا که گذشت را نقل فرمودند و گفتند: آورنده‌ی عصا و برنده‌ی عصا را شناختی؟ آن مولای تو امام عصر -صلوات الله علیه- بود، حال چه حاجتی داری؟ حوائجت را بگو!

عرض کردم: حوائج من سه چیز بیشتر نیست.

اوّل: می‌خواهم بدانم با ایمان از دنیا خواهم رفت یا نه؟

دوّم: می‌خواهم بدانم از یاوران امام عصر(ع) هستم و معامله‌ای که با سید کرده‌‌ام درست است یا نه؟

سوّم: می‌خواهم بدانم چه وقت از دنیا می‌روم؟

سپس خداحافظی کردند و تشریف بردند. به قدر یک قدم که برداشتند، از نظرم غایب شدند و دیگر ایشان را ندیدم. چند روزی از این قضیّه گذشت و پیوسته منتظر خبر بودم.

روزی موقع عصر، چشمم به جمال ایشان روشن شد. دست مرا گرفتند، باز به زاویه‌ی صحن مطهّر، جای خلوتی بردند و فرمودند: سلام تو را به مولایت ابلاغ کردم، ایشان به تو سلام رساندند و فرمودند:

خاطر جمع دار که با ایمان از دنیا خواهی رفت، از یاوران ما هم هستی و اسمت در اعداد یاوران ما ثبت شده، معامله‌‌ای هم که با سید کردی در نهایت صحّت است و اما موقع فوت تو هر وقت برسد، علامتش این است که بین هفته، در عالم خواب خواهی دید دو ورقه از عالم بالا به سویت نازل می‌شود؛ در یکی از آنها نوشته شده: «لا اله الّا الله، محمّد رسول‌‌اللّه» و در ورقه‌ی دیگر نوشته شده: «علیّ ولیّ الله حقّا حقّا»، طلوع فجرِ جمعه‌ی آن هفته، به رحمت خدا واصل خواهی شد.

به مجرّد گفتن این کلمه که به رحمت خدا واصل خواهی شد، از نظرم غایب شدند و من منتظر وعده بودم.

سید تقی مذکور که سابقا ذکر ایشان گذشت نقل کرد: یک روز دیدم شیخ حسن، در نهایت مسرّت و خوشحالی از حرم حضرت رضا(ع) به طرف منزل مراجعت می‌کند.

سؤال کردم: آقا شیخ حسن! امروز خیلی شما را مسرور می‌بینم.

گفت: من همین یک هفته بیشتر، میهمان شما نیستم، هر طور که می‌توانید میهمان نوازی کنید.

شب‌های این هفته به کلّی خواب نداشت، مگر روزها که خواب قیلوله می‌کرد و مضطرب بیدار می‌شد. پیوسته در حرم مطهّر حضرت رضا(ع) و یا در منزل، مشغول دعا خواندن بود تا روز پنج شنبه‌ی همان هفته، حنا گرفت، پاکیزه‌‌ترین لباس‌های خود را برداشته، به حمّام رفت و کاملا خود را شستشو داد. محاسن و دست و پا را خضاب نمود و خیلی دیر از حمّام بیرون آمد. آن روز و شب، غذا نخورد و پیوسته در این یک هفته روزه بود.

بعد از خارج شدن از حمّام، به حرم حضرت رضا(ع) مشرّف شد و نزدیک دو ساعت و نیم از شب جمعه گذشته بود، که از حرم بیرون آمد، به طرف منزل روانه گردید و به من فرمود: تمام اهل بیت و بچّه‌ها را جمع کن! تمام را حاضر نمودم. قدری با آنها صحبت کرده، مزاح نمود و فرمود: مرا حلال کنید! صحبت من با شما همین است. دیگر مرا نخواهید دید و اینک با شما خداحافظی می‌کنم. سپس بچّه‌ها و اهل بیت را مرخّص نمود و فرمود: همگی را به خدا می‌سپارم. تمام بچّه‌ها از حجره بیرون رفتند.

بعد به من فرمود: سید تقی، آقا جان! شما امشب مرا تنها نگذارید، ساعتی استراحت کنید، به شرط این که زود برخیزید!

بنده خوابم نبرد، ایشان هم کاملا مشغول دعا خواندن بودند، من چون خوابم نبرد، برخاستم، گفتم: شما چرا استراحت نمی‌کنید، این قدر خیالات نکنید، شما که حالی ندارید، قدری استراحت کنید!

به صورت من تبسّم کرد و فرمود: نزدیک است استراحت کنم، اگر چه من وصیّت کرده‌‌ام، باز هم به «اشهد أن لا اله الّا الله و اشهد أنّ محمّدا رسول الله(ص) و اشهد انّ علیّا و اولاده المعصومین حجج الله» وصیّت می‌کنم. اما بدان مرگ حقّ است و سؤال نکیرین حقّ است و «اَنّ اللَه یَبعثُ مَن فی القبور». عقیده دارم بر این که معاد حقّ و صراط و میزان حقّ است و اما بعد من قرض ندارم، حتی یک درهم، یک رکعت از نمازهای واجب من در هیچ حالی قضا نشده، یک روز، روزه‌‌ام را قضا نکرده‌‌ام و یک درهم، مظالم عباد به گردنم نیست و چیزی برای شما باقی نگذاشته‌‌ام، مگر دو لیره که در جیب جلیقه‌ام است، آن هم برای غسّال، حقّ دفن و مختصر مجلس ترحیمی است که برایم تشکیل دهید و همه شما را به خدا می‌سپارم، و السّلام. از حالا به بعد با من صحبت نکنید و آن چه در کفنم است با من دفن کنید و ورقه‌‌ای که از سید گرفته‌‌ام، در کفنم بگذارید «والسّلام علی من اتّبع‌‌الهدی».

پس به اذکاری که داشت، مشغول شد و به عادت هرشب، نماز نافله شب را خواند.

بعد از فراغت از نماز شب، روی آن مصلّایی که داشت، نشست، گویا منتظر مرگ بود.

یک مرتبه دیدم از جای بلند شد و در نهایت خضوع و خشوع به کسی تعارف کرد.

شمردم سیزده مرتبه بلند شد و در نهایت ادب تعارف کرد.

ناگاه دیدم مثل مرغی که بال بزند خود را به سمت درب اطاق پرت کرد و از دل نعره زد: یا مولای! یا صاحب الزّمان! و چند دقیقه‌ای صورت خود را بر عتبه در گذاشت. من بلند شدم و در حالی که او گریه می‌کرد، زیر بغلش را گرفتم. بعد گفتم: شما را چه می‌شود؟ این چه حالتی است که دارید؟

گفت: اسکت و به عربی گفت: چهارده نور مبارک همگی در این حجره تشریف دارند.

من با خود خیال کردم و گفتم؛ از بس عاشق چهارده معصوم است، به نظرش می‌آید.

فکر نمی‌کردم این حال سکرات است و آنها تشریف دارند؛ چون حالش خوب بود، هیچ درد و مرضی نداشت و هر چه می‌گفت، صحیح بود، حالش هم پریشان نبود.

فاصله‌‌ای نشد، دیدم تبسّم کرد، از جای حرکت نمود و سه مرتبه گفت: خوش آمدی ای قابض الارواح! آن وقت در حالی که دست‌هایش را بر سینه گذاشته بود صورت را به اطراف حجره برگردانید و عرض کرد:

السّلام علیک یا رسول الله! اجازه می‌فرمایید؟

و بعد عرض کرد: السّلام علیک یا امیرالمؤمنین(ع) اجازه می‌فرمایید؟ و همین‌‌طور به تمام چهارده نور مطهّر سلام عرض نمود، اجازه طلبید و عرض کرد: دستم به دامنتان.

آن گاه رو به قبله خوابید و سه مرتبه عرض کرد: یا الله! به این چهارده نور مقدّس.

بعد قطیفه را روی صورت خود کشید و دست‌ها را به پهلویش گذاشت.

چون قطیفه را عقب کردم، دیدم از دنیا رفته، بچّه‌ها را برای نماز صبح بیدار کردم و گریه می‌کردم، آنها از گریه من مطلب را فهمیدند. صبح جنازه ایشان را با مشیّعین زیادی برداشته، در غسّال خانه قتله‌‌گاه غسل دادیم و شب در دار‌‌السّعاده حضرت رضا(ع) دفن کردیم، رحمه الله علیه[1][1].


 



[1][1] العبقری الحسان فی احوال مولانا صاحب الزمان، نهاوندی علی اکبر، انتشارات مسجد مقدس جمکران، ص567

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی