قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

تشرف حسن بن مُثله جمکرانی

يكشنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۶:۲۴ ق.ظ

سبب بنای مسجد مقّدس جمکران و عمارت آن به قول امام(ع) این بوده است که شیخِ عفیفِ صالح، حسن بن مُثله جمکرانی ‌رحمهم الله می‌گوید:

من شب سه شنبه هفدهم ماه مبارک رمضان سنه‌ی 393 ه.ق. در سرای خود خفته بودم که ناگاه دیدم جماعتی از مردم به در سرای من آمدند و نصفی از شب گذشته، مرا بیدار کردند و گفتند: برخیز! و طلب امام محمّد، مهدی صاحب الزمان -صلوات الله علیه -را اجابت کن که تو را می‌خواند.

حسن گفت: من برخاستم، به هم برآمدم و آماده شدم. گفتم: بگذارید تا پیراهن بپوشم.

آواز آمد از درِ سرای که:

«هو ماکان قمیصک»

[پیراهن به بر مکن که از تو نیست!]

دست فرا کردم و سراویل (شلوار) خود را برگرفتم. آواز آمد:

 [آن سراویل که برگفتی از تو نیست، از آنِ خود برگیر!]

آن را انداختم و از (سراویل دیگر) خود برگرفتم و در پوشیدم و طلبِ کلیدِ درِ سرای کردم. آواز آمد:

«الباب مفتوح»

چون به در سرای آمدم، جماعتی از بزرگان را دیدم. سلام کردم. جواب دادند و ترحیب کردند. مرا بیاوردند تا بدان جایگاه که اکنون مسجد است؛ چون نیک بنگریدم، تختی دیدم نهاده و فرشی نیکو بر آن تخت گسترده و بالش‌های نیکو نهاده و جوانی سی ساله بر آن تخت، تکیه بر چهار بالش کرده و پیری پیش او نشسته و کتابی در دست گرفته و بر آن جوان می‌خواند و فزون از شصت مرد بر این زمین، برگرد او نماز می‌کنند. بعضی جامه‌های سفید و بعضی جامه‌های سبز داشتند و آن پیر، حضرت خضر(ع) بود.

پس آن پیر مرا نشاند و حضرت امام‌(ع) مرا به نام خود خواند و گفت:

«برو و حسن مسلم را بگو که تو چند سال است که عمارت این زمین می‌کنی و می‌کاری و ما خراب می‌کنیم و پنج سال است که زراعت می‌کنی و امسال دیگر باره از سر گرفتی و عمارتش می‌کنی؛ رخصت نیست که تو در این زمین، دیگر باره زراعت کنی. باید هر انتفاع که از این زمین برگرفته‌ای، ردّ کنی تا بدین موضع، مسجد بنا کنند و بگو این حسن مسلم را که این زمین شریفی است و خدای تعالی این زمین را از زمین‌های دیگر برگزیده است و شریف کرده و تو با زمین خود گرفتی و دو پسر جوان، خدای عزّوجلّ از تو باز سِتاند و تو تنبیه نشدی و اگر نه چنین کنی، آزار وی به تو رسد، آن چه تو آگاه نباشی».

حسن مثله گفت: «یا سیّدی و مولای! مرا در این، نشانی باید که جماعت سخن بی‌نشان و حجّت نشنوند و قول مرا مصدق ندارند».گفت:

«انا سنعلم هناک»

در اینجا علامتی بکنیم تا تصدیق قول تو باشد. تو برو رسالت ما بگذار.

به نزدیک سیّد ابوالحسن رو و بگو تا برخیزد و بیاید و آن مرد را حاضر کند و انتفاع چند ساله که گرفته است، از او طلب کند و بستاند و به دیگران دهد تا بنای مسجد بنهند و باقی وجوه را از دِهِ رَهَق[1] به ناحیه‌ی اردهال که مِلکِ ماست، بیاورد و مسجد را تمام کند و یک نیمه رَهَق را وقف کردیم بر این مسجد که هر ساله وجوه آن را بیاورند و صرف عمارت مسجد بکنند.

مردم را بگو تا رغبت بکنند بدین موضع و عزیز دارند و چهار رکعت نماز این جا بگذارند:

«دو رکعت نماز تحیّت مسجد، در هر رکعتی یک بار حمد و هفت بار«قُلْ هُوَ الله أَحَدٌ» و تسبیح رکوع و سجود، هفت بار بگویند. و دو رکعت نماز امام صاحب‌الزمان‌(ع) بگزارند به این نَسَق: چون فاتحه خوانَد و به «إِیَّاکَ نَعْبُدُ وَإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ» رسد، صد بار آن را بگوید و بعد از آن، فاتحه را تا آخر بخواند و در رکعت دوّم نیز به همین طریق بگذارد و تسبیح در رکوع و سجود، هفت بار بگوید و چون نماز، تمام کرده باشد، تهلیل بگوید و تسبیح فاطمه زهرا(س) و چون از تسبیح فارغ شود، سر به سجده نهد و صد بار صلوات بر پیغمبر و آلش -صلوات الله علیهم -بفرستد.

و این نقل از لفظ مبارک امام‌علیه السلام است که:

«فمن صلیهما فکانّما صلّی فی البیت العتیق».

 هر که این دو رکعت نماز بگزارد هم چنین باشد که دو رکعت نماز در کعبه گزارده باشد.

حسن مُثله جمکرانی گفت: من چون این سخن بشنیدم، گفتم با خویشتن که گویا آن موضع است که تو می‌پنداری انّما هذا المسجد للامام صاحب‌الزمان‌(ع) و اشاره بدان جوان کردم که در چهار بالَش نشسته بود.

پس، آن جوان به من اشارت کرد که: «برو!» و من بیامدم.

چون پاره‌ای راه بیامدم، دیگر باره مرا باز خواندند و گفتند:

«بزی در گله‌ی جعفر کاشانی راعی(چوپان) است، باید آن بز را بخری، اگر مردمِ ده، بها نهند، بخر و اگر نه، تو از خاصّه‌ی خود بده و فردا شب آن بز را بیاور و در این موضع بکش. آنگاه روز هیجدهم ماه مبارک رمضان، گوشت آن بز را بر بیماران و کسی که علّتی داشته باشد سخت، انفاق کن که حقّ تعالی همه را شفا دهد و آن بز، ابلق و موی‌های بسیار دارد و هفت علامت دارد: سه تا بر یک جانب و چهار تا بر جانب دیگر مانند درهم‌های سیاه و سفید.»

پس رفتم، پس مرا دیگر بار، باز گردانید و گفت: «هفتاد روز یا هفت روز ما اینجاییم اگر بر هفت روز حمل کنی، دلیل کند بر شب قدر که بیست و سوم است و اگر بر هفتاد حمل کنی، شب بیست و پنجم ذی‌القعدة الحرام بود که روز بزرگوار است».

پس حسن مثله گفت: من بیامدم و تا به خانه رسیدم، همه شب در اندیشه بودم تا آنکه صبح شد. نماز بگزاردم و نزدیک «علی بن مُنذَر» آمدم و آن احوال با وی بگفتم. او نیز با من بیامد. رفتم بدان جایگاه که مرا شب برده بودند. پس گفت: باللَّه! نشان و علامتی که امام‌(ع) مرا گفت، یکی این است که زنجیرها و میخ‌ها این جا ظاهر است.

پس به نزدیک سیّد ابوالحسن الرضا شدیم، چون به درِ سرای وی برسیدیم، خَدَم و حَشَم وی را دیدیم که مرا گفتند: «از سحرگاه سیّد ابوالحسن در انتظار تو است. تو از جمکرانی؟».

گفتم: بلی.

من در حال، به درون رفتم و سلام و خدمت کردم. جواب نیکو داد و اعزاز کرد و مرا به تمکین نشاند و پیش از آن که من حدیث کنم، مرا گفت: ای حسن مثله! من خفته بودم. در خواب، شخصی مرا گفت:

«حسن مثله نام، مردی از جمکران، پیش تو آید بامداد، باید که آنچه گوید، قول او را ردّ نگردانی و سخن او را مَصَدَّق داری و بر قول او اعتماد کنی که سخن او سخن ماست»

و چون از خواب بیدار شدم، تا این ساعت منتظر تو بودم.

حسن مثله، احوال را به شرح با وی بگفت. در حال بفرمود تا اسب‌ها را زین برنهادند و بیرون آوردند و سوار شدند. چون به نزدیکِ ده رسیدند، جعفر راعی، گله را بر کنار راه داشت. حسن مثله در میان گله رفت و آن بز که از پس همه‌ی گوسفندان می‌آمد، پیش حسن مثله دوید و او آن بز را برگرفت که بها به وی دهد و بز را بیاورد.

جعفر راعی سوگند یاد کرد که من هرگز این بز را ندیده‌ام و در گله‌ی من نبوده است، الّا امروز که او را می‌بینم و هر چند که می‌خواهم آن را بگیرم، میسّر نمی‌شود تا اینکه اکنون پیش شما آمد.

پس بز را همچنان که سیّد فرموده بود در آن جایگاه آوردند و بکشتند و سیّد ابوالحسن الرضا بدین موضع آمدند و حسن مسلم را حاضر کردند و انتفاع از او بستادند و وجوه رَهَق را بیاوردند و مسجد جمکران را به چوب بپوشانیدند و سیّد ابوالحسن الرضا، زنجیرها و میخ‌ها را به قم برد و در سرای خود گذاشت. چون بیماران و صاحب علّتان می‌رفتند و خود را به زنجیر می‌مالیدند، خدای تعالی، شفای عاجل می‌داد و به سلامت می‌شدند.

ابوالحسن محمّد بن حیدر گوید: به استفاضه شنیدم: «سیّد ابوالحسن الرضا مدفون است در موسویان به شهر قم و بعد از آن، چون فرزندش بیمار شد و به جهت شفای وی، سر صندوق رفتند، زنجیر و میخ‌ها را نیافتند.» این است مختصری از احوال آن موضع شریف که شرح داده شد[2].



[1] رهق از قرای معروفه‌ی معموره است تا حال و به کاشان نزدیک‌تر است از قم و لیکن از توابع قم است به مسافت ده فرسخ تقریباً.

 

[2] نجم ثاقب در احوال امام غائب، محدث نوری، ج2، ص 454، انتشارات جمکران، حکایت اول [با اندکی ویرایش]

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی