قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

میرزا محمد باقر و میرزا اسماعیل برادرش که درون حرم کاظمین پیشنماز است از پدرشان ملا زین‌العابدین سلماسی نقل کردند که گفت:

در برگشت از زیارت امام رضا(ع) چون به کوه الوند همدان گذر کردیم در آنجا منزل کردیم و همراهانِ من مشغول شدند به زدنِ چادرها و من در پاسار(دامنه) کوه نگاه می‌کردم که چیز سفیدی دیدم و چون خوب نگاه کردم و بیشتر بررسی کردم، پیرمرد ریش سفیدی دیدم که روی سکویی که به اندازه چهار ذراع (دو متر) بلندتر از زمین بود نشسته بود و گِرد خود سنگ‌های بزرگ چیده بود؛ به طوری که فقط سرِ او نمودار بود.

 من نزد او رفتم و به او سلام کردم و مهر ورزیدم و او هم با من انس گرفت و از سکو به زیر آمد و داستان خود را به من گفت و اظهار داشت که درویش بیکاره نیست، بلکه دارای اهل و اولاد است و پس از اینکه کار خود را کرده، اکنون برای عبادت، گوشه‌گیر شده و رساله عملیه‌ی علمای عصرش را نیز همراه خود دارد و وی چند چیز که در آنجا دیده بود را برایم نقل کرد.

 گفت آغازِ جا گرفتن من در اینجا ماه رجب بود و پس از پنج ماه که در کارِ نماز خواندن بودم، هنگام مغرب جنجال بزرگ و آوازهای شگفت‌آوری شنیدم به طوری که هراسان شدم و نماز را سبک ساختم و چون به این بیابان نگاه کردم دیدم که بیابان پر از جانوران است و همه به سوی من می‌آیند. چون این صحنه را دیدم، پریشانی و ترسم فزود و از این اجتماع در شگفت شدم و چون خوب وارسی کردم، دیدم جانورانی که آمده‌اند، برخی دشمن یکدیگرند؛ مانند آهو و شیر، گاو کوهی و پلنگ و گرگ؛ و همه در هم شده‌اند و به طور غریبی شیون می‌کنند و آواز می‌دهند و در اینجا گرد من فراهم شدند و سر برداشته و به روی من بانگ می‌زدند.

 گفتم دور است که این‌ها جمع شده باشند تا مرا بدرند و بخورند -با اینکه همدیگر را ندرند و نخورند- و این اجتماع باید برای پیشامدِ بزرگ و کار مهمی باشد و با خود در فکر شدم و در خاطرم آمد که امشب، شبِ عاشورا است و این اجتماع و غوغا و بانگ و شیون، برای مصیبت امام حسین(ع) است.

 و چون از این بابت خاطرم آسوده شد، عمامه از سر افکندم و بر سر زدم و خود را پایین انداختم و می‌گفتم: حسین، حسین شهید، حسین مظلوم، حسین عطشان و مانند این کلمات. آنها کوچه دادند و مرا میان خودشان جا دادند و برخی سر به زمین می‌کوفتند و برخی خود را به زمین می‌کوفتند تا سپیده دم که پراکنده شدند و به ترتیب وحشی­ترها اول رفتند. از آن پس، در هر سال این عادت آن‌ها است و اکنون 18 سال گذشته و بسا من ماه را اشتباه کنم و روز عاشورا را از اجتماع آنها بفهمم.

 آخوند سلماسی -ره- گوید: آنگاه آن عابد برخاست و آتشی افروخت و خمیری ‌آورد و دو قرص نان پخت؛ یکی برای افطارش و یکی برای سحر. از او خواهش کردم فردا میهمان من باشد که خوراکی بپزم و برایش بیاورم. گفت من روزیِ فردا را دارم و اگر فردا چیزی نرسید پس از آن میهمان تو باشم.

چون فردا گذشت و شب تاریک شد، به همراهانم گفتم: خوراک لطیفی برای این میهمان عزیز بپزید که سال‌ها است پختنی نخورده و آن را در شب آماده کردند و صبح برنج پختند و من روی سجاده تا نزدیک برآمدن خورشید مشغول تعقیب بودم که ناگاه دیدم مردی شتابان به کوه می‌رود، در هراس شدم و به خدمتکارم جعفر گفتم او را نزد من بیاور. او را آواز داد و او گفت من تشنه­ام، به من آب دهید تا نزد عابد روم و پس از آن، نزد شماها برگردم.

 چون نزد عابد رسید عابد فرود آمد و از او چیزی گرفت و او نزد ما برگشت و سلام کرد و نشست. گفتم: برای چه چنین شتاب می‌کردی؟ و کارت با عابد چه بود؟ و به او چه دادی و تو کیستی و از کجا آمدی؟

 گفت: اصل من از شهر خوی بود و مرا در خردسالی دزدیدند و حاج فلان از مردم همدان مرا خرید و نزد معلم سپرد و خواندن و نوشتن و مسائل دین را یاد گرفتم. پس از آن، به من زن داده و سرمایه‌ دادند و در کار خود آزادم. دیشب علی(ع) را در خواب دیدم که به من فرمود: فردا پیش از برآمدن خورشید، یک من آردِ حلال پاکیزه به عابد کوه الوند برسان. گفتم قربانت از کجا بدانم حلال و پاک است، فرمود: نزد حاج فلان دباغ است.

 بیدار شدم و وقت شب به من اشتباه شد و از خانه بیرون آمدم از ترس این که نتوانم در وقتی که آن حضرت(ع) معین فرموده به او برسم، از خانه بیرون آمدم در حالی که خانه‌ی دباغ را هم نمی‌دانستم.

 چون اندکی رفتم پاسبان‌ها مرا گرفتند و نزد رئیسِ خود بردند و گفت ای پسر! اکنون وقت بیرون آمدن و گردش نیست؟

 گفتم: من با حاج فلان دباغ کاری دارم و قول داده‌ام تا آخرِ شب او را دیدار کنم و چون از خواب بیدار شدم، وقت شب را ندانستم و از منزل بیرون آمدم و پاسبانان مرا گرفته‌اند و نزد تو آورده‌اند.

 آن دباغِ نامبرده مرد معروفی بود، رئیس گفت: من در چهره‌ی این پسر آثار راستگویی می‌بینم، او را به خانه‌ی حاجی دباغ ببرید، اگر او را شناخت و به خانه‌اش برد بسیار خوب؛ و گرنه او را نزد من برگردانید.

 مرا به خانه او بردند و گفتند این خانه، خانه‌ی او است و کناری ایستادند. من در زدم و حاجی خودش آمد و در را باز کرد. سلام کردم و جواب داد و مرا در آغوش کشید و میان دو چشمم را بوسید و مرا به خانه برد و آن جمع برگشتند.

 گفتم یک من آرد می‌خواهم حلال، گفت: به چشم و رفت انبانی سر بسته آورد و گفت این اندازه است، گفتم: بهایش چند است؟ گفت: آنکه تو را فرمود به این فرمان، به من نیز فرمود بها نستانم.

او را وداع کردم و انبان را به دوش کشیدم و میان سربالایی کوه، نماز صبح را خواندم و با شتاب آمدم تا وقت نگذرد، این فضل خدا است که به هر که خواهد داد.

 مولای نامبرده گفت: در پاسار(دامنه) کوهی که منزل کرده بودیم، در آن روزها گروهی گله­دار، اطراق کرده بودند. افرادی را فرستادیم که از آن‌ها شیر و پنیر بگیرند، اما آنها از ‌فروشِ آن، سر باز زدند و آنها را از میان خود بیرون کردند و ایشان نومید و اندوهگین برگشتند. ساعتی نگذشت که گروهی از آن‌ها بیچاره‌ و پریشان به ما رو آوردند و گفتند: چون به شما از فروش شیر و پنیر دریغ کردیم و یاران شما را از چادرهای خود بیرون کردیم، آفتی در گوسفندان ما پدیدار شد و آنها آنقدر بر سر پا لرزیدند تا افتادند و مُردند و ما گمان داریم که این بلا به سزای آن کار بوده؛ لذا به شما پناه آوردیم تا شاید آن را از ما دفع کنید.

 من برای آن‌ها دعایی نوشتم و گفتم آن را در میان گوسفندان، بر سر چوبی بیاویزید. آنها رفتند و پس از ساعتی، همه‌ی مردان آن‌ها با شیر و پنیر و بزغاله و بره بسیار نزد ما آمدند که از جمع آن‌ عاجز شدیم.

 پس از آن، من نزد عابد رفتم. عابد گفت: میان شما و این گروه پیشامدی شده عجیب، یکی از پریانِ ساکن اینجا به من گزارش داد که برخی از شماها نزد آن‌ها رفتید برای خرید ولی ایشان، آن‌ افراد را برگرداندند و از میان چادرهای خود بیرون کردند. بدین جهت، پریانِ اینجا از شما طرفداری کردند و برخی گوسفندانشان را از میان بردند و آنها به شما پناه آوردند و از شما دعایی گرفتند در تهدید و وعیدِ جماعت پری؛ و چون پریان نوشته شما را دیدند به هم گفتند: چون از این‌ها راضی شدند و ما را تهدید کردند، دست از گوسفندانشان بردارید.

این حکایت را برادر دینی خدا خواه آغا علیرضا حرسه­الله برای من نقل کرد و گفت نام آن عابد، حسین زاهد بوده است[1].



[1] دار السلام (ترجمه)، محدث نوری، انتشارات اسلامیه، ج4، ص 359[با اندکی ویرایش]

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی