قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

یکی از شاگردان وحید بهبهانی [متوفی 1205 ه. ق.] چنین حکایت می‌کند که:

من در [کربلا] در مسجدِ صحنِ حسینی که سمتِ پایین پای حضرت است، در مجلس درسِ استاد بودم که دیدم مردی زائر و غریب، که لباس آذربایجانی به تن داشت وارد شد و به استاد ِاکبر -وحید بهبهانی- سلام کرد و آنگاه دستش را بوسید و بسته‌‌ای که زیورآلات زنانه در آن بود، نزد او نهاد و گفت:

اینها را در هر جا خواهی صرف کن.

استاد، دلیل این کار را پرسید. [مرد زائر] گفت: داستان عجیبی دارم.

من از حوالی شیروان و دربند هستم و به روسیه در فلان شهر سفر کردم و به کارِ تجارت پرداختم و فردی توانگر بودم.

روزی دختری زیبا دیدم و دل به او باختم و زندگیم تیره شد و به ناچار نزد خانواده‌ی او که از اشرافِ نصاری بودند رفتم و از او خواستگاری کردم. گفتند تو عیبی نداری جز این که مخالفِ مذهب ما هستی و اگر بتوانی به کیش ما شوی او را به تو تزویج کنیم.

من غمین از نزد آن ها به در آمدم که شرط ناپذیری آوردند و چند روز گذشت و عشقم بدو افزود و تا جایی که از تجارت و کارم واماندم؛ و چون بیچاره شدم گفتم از ناچاری دو رویی کنم و خود را نصرانی اظهار دارم و با این قصدِ زشت به پیش آنها شتافتم.

گفتم: از مسلمانی بیزارم و مسیحی شده‌ام. آنان نیز این هدیه‌ی اندک را از من پذیرفتند و آن دختر زیبا را به من دادند. پس از چند روزی، عشق من تمام شد و پشیمان شدم و عاقبت کار خود را دوزخ دیدم و خود را سرزنش کردم و در اندیشه‌ی روزِ مردن بودم؛ نه ‌می‌توانستم به وطن برگردم و نه ‌می‌توانستم در آنجا نصرانی بمانم و در آنجا از آدابِ اسلام، جز گریه بر امام حسین(ع) چیزی برایم نمانده بود.

در آن ایام، محبت عجیبی از امام حسین(ع) در دلم افتاد و به عزاداری و گریه و زاری برای آن حضرت مشغول شدم. همسرم از حال من تعجب ‌می‌کرد ولی سبب آن را نمی‌دانست؛ و چون حیرتش افزود، سببش را پرسید و من او را نهیب زدم و دست بر نداشت تا با توکل بر خدا حقیقت را به او گفتم که من مسلمانم و اظهار مسیحیت برای رسیدن به تو بود و گریه‌ی من، برای مصیبت امام حسین(ع) است. آن دختر چون نام ان حضرت در دلش اثر کرد و نور اسلام در او درخشید و چون شهابی بود که شیاطین را سوخت و فورا مسلمان شد و با من به عزاداری پرداخت و چون اسلامش پایدار شد، به او گفتم: بهتر است که بار بندیم و به جوار آن امام برویم. او موافقت کرد و مشغول بار بستن شدیم ولی قبل از حرکت، بیمار شده و بعد از مدت کوتاهی از دنیا رفت. خاندانش او را به کیش نصاری دفن کردند و زیور آلاتش را نیز با او زیر خاک کردند.

در دلم افتاد جسدش را بیرون بیاورم و با خود به کربلا ببرم. چون قبر او را شکافتم، در آن قبر، جنازه‌ی مردی سبیلو و ریش تراشیده یافتم و در هراس افتادم که تنش بدین تنِ بیگانه تبدیل شده و در آن حال چشمم را خواب ربود و در خواب دیدم کسی به من گفت:

خوشدل باش که فرشته‌ها، بدن او را به کربلا بردند و در صحنِ حسینی، سمت پایینِ پا، نزد مناره‌ی بلندِ کبود، دفن کردند و این جنازه، جنازه‌ی فلان گُمرُک‌‌چی است که آن روز در آنجا دفن شده بود و او را به قبر دختر آوردند و تو را از رنجِ حملِ جنازه، راحت کردند.

شاد و خرّم از خواب بیدار شده و فورا عازم کربلا شدم. و پس از مدتی به توفیق خداوند، موفق به زیارت شدم و از خُدّام حرم، راجع به قبری که فلان روز در این جا دفن شده سوال کردم.

گفتند: اینجا قبرِ فلان گمرک‌‌چی بوده که در خواب به من گفته بودند و من خوابم را گفتم و گور را شکافتند و من آن را بررسی کردم؛ دیدم همان دختر با همه‌ی زیورش که با او دفن شده در آن خوابیده، استاد آن زیورها را گرفت و در مخارج بینوایان به مصرف رسانید[1].

 



[1] دار السلام (ترجمه)، محدث نوری، انتشارات اسلامیه، ج2، ص 173[با اندکی ویرایش]

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۹
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی