قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

عالِم با تقوا ملا ابوطالب سلطان آبادی مجاور نجف که از بهترینِ اهل علم و در اعلا درجه‌ی ورع و تقوی بود، نقل کرد که من دچار بیماری مراق شدم و آنچنان بیماری‌ام شدت گرفت که طبیبان در درمانم ناتوان شدند و وضعیتم به جایی رسید که نمی‌توانستم لقمه‌ای خوراک یا جرعه‌ای آب فرو ببرم؛ چون به محض اینکه چیزی از گلویم پایین می‌رفت، درد و رنجم شدت می‌گرفت تا آنچه را که خورده‌ام قی کنم و دردم سبک شود.
شنیدم طبیبِ حاذقی در قزوین است و برای درمان به قزوین رفتم.چون بدانجا رسیدم و به او برخوردم، چند روزی به درمانم مشغول شد و سپس او هم از درمانِ دردم، ناتوان شد، اما معجون و غذای مخصوصی برایم تدبیر کرد و تا پنج سال به رژیم او عمل می‌کردم و از شهر و دیار خودم بریده و به او خدمت می‌کردم تا از او معجون بگیرم و اما همچنان مایه‌ی بیماری در بدنم به جا بود. در این حال بودم که او مُرد و پس از یک سال که معجون تمام شد، حالم از پیش بدتر شد، سرگردان ماندم و راه به جایی نداشتم. در اینجا عقلم مرا راهنمایی کرد که به عتبات بروم به صاحب آن گنبدهای بلند توسل جویم؛ لذا هر چه داشتم فروختم و نقد کردم و به راه افتادم.
چون به قلعه سبزی میان قصر شیرین و خانقین رسیدم، راهزنان هر چه داشتم گرفتند و بی توشه و مرکب ماندم و به سختی خود را به کاظمین رساندم و آنجا برای کفایتِ خرجی، به کار پرداختم ولی دردم روز به روز شدت می‌گرفت. به کربلا رفتم اما در آنجا کارم کفایت خرجم را نمی‌کرد و دردم هم سر جایش بود. به نجف رفتم، دردم سبک شد ولی کارم از خرجم به نهایت کمتر شد؛ از این رو دو باره به کاظمین برگشتم و خرجم کافی شد.
چند بار این وضع را آزمودم و دیدم که در کاظمین، شدت درد و کفایت خرج است و عکس آن در نجف، کاهش درد و عدم کفایت خرج بود؛ به ناچار بین این دو، ماندن نجف را به هر صورت برگزیدم و مدتی به این حال گذشت و کارم سخت شد و درد مرا از کار -بلکه از خورد و نوش- بازداشت.
دیدم در شُرُف نابودیم و غذایم سائیده سنگی بود از خرده‌های سنگ‌فرشِ صحن نجف که همیشه کیسه‌ای پر از آن داشتم چون خوراکم همان بود و بس؛ و در معده‌ام جز آن بند نمی‌شد و اگر یک لقمه نانی می‌خوردم، باید روی آن، چند مشت از آن سائیده سنگ‌ها را هم می‌خورم تا آن لقمه‌ی نان برای هضم در معده‌ام بماند و همیشه شرم داشتم که از امیر مومنان و فرزندان مطهرشان علیهم السلام شفا بخواهم و با خود می‌گفتم، خدا حکیم است و صلاح را در این دیده که من بیمار باشم.
اما چون ناچار شدم، پس از آنکه به حرم مطهر امیر مومنان علی (ع) رفتم و زیارت کردم، از بیماری‌ام به آن حضرت شکایت کردم و گفتم: ای آقای من! اگر دردم از جانب شما درمان نشود، این سنگ های با میمنتِ صحن و حرم را تمام خواهم کرد، و شما اگر می‌خواهید که مردم آنها را بسازند و من ویران کنم و بشکنم و بکوبم و بخورم، خود دانید؛ در این صورت به خدا قسم من این کار را می‌کنم و تمام آن سنگ ها را می‌شکنم و می‌خورم.
چون چنین گفتم به خانه برگشتم و خوابیدم. در خواب دیدم در آستانه‌ی ساختمان بلندی هستم که درِ بزرگی دارد و به درِ قلعه های دنیا شبیه نیست و جلوی در، میدان پهناور و گوشه‌هایی وجود دارد. در عالم خواب متذکر شدم که اینجا خانه‌ی مولایم علی علیه السلام است و آقایم هم اکنون آنجاست و من می‌توانم بروم و درمان دردم را از ایشان بخواهم که دیگر تاب درد ندارم.
چون نزدیک درِ قبله رسیدم، دیدم دو شخصِ خوش رو و درخشان چهره و ریش‌سفید و جلیل القدر، بر دو سکوی جلوی در نشسته‌اند و جوانی به غایت زیبا و خوش رخسار هم در آستانه‌ی در، در رفت و آمد است و گاهی به سمت چپ و گاهی به سمت راست می‌نگرد و همه جا را نظاره می‌کند. با خودم گفتم، آیا می‌توانم خود را به مولایم برسانم یا نه؟
در این اندیشه بودم که ناگاه آوازِ حلقه های در از درون بلند شد و یک لنگه‌ی در گشوده شد و مولایم امیر مومنان علی (ع) بیرون آمد و در میانِ دو لنگه‌ی در ایستاد. چون چشم آن دو مردِ سکّونشین به آن حضرت افتاد، روی بر خاک نهادند و برخاستند و دو باره، سر جای خود در راست و چپ ایستادند و آن جوان، سلام کرد و در مقابل حضرت ایستاد.
من نزدیک حضرتش رفتم و خواهش خود را به وی عرضه داشتم. آن حضرت دستش را به سمت من دراز کردند و گِرده نانی که زنانِ عرب می‌پزند به من داد.عرض کردم، آقای من! نمی‌توانم نان بخورم، گر چه گرسنه بمانم، زیرا در درونم، نان بند نمی‌شود و دردم را زیاد می‌کند.
فرمود: بگیر و بخور!
عرض کردم: به خاطر مرضم نمی‌توانم بخورم.
آن جوانِ بلند مرتبه فرمود: بگیر! بر تو باکی نیست، می‌توانی آن را بخوری!
آن نان را گرفتم و دیدم در درونِ نان، تکه گوشت بریانی است. چون نان و گوشت را حضرت به من دادند، به داخل تشریف بردند و در، بسته شد و آن دو پیرمرد نیز سرِ جای خود نشستند.
چون خواستم برگردم دیدم که سگانِ بسیاری در میدانِ روبروی در خوابیده‌اند و ترسیدم که مرا بگیرند و حیران شدم. آن جوانِ بلندمرتبه رو به من کرد و فرمود: از این ها نترس! آنها به تو آزاری نمی‌رسانند، اینها خدّام علی علیه السلام هستند.
آن جوان چون دید با این سخن، دلم آرام نشد، آمد و دستم را گرفت و مرا از میان سگان بیرون آورد و چون خواست برگردد، از ایشان پرسیدم، آن دو پیرمرد سکو نشین چه کسانی بودند؟ فرمود، آنها را نشناختی؟ آنها آدم و نوح بودند.
عرض کردم، تو را به خدا شما کیستید؟ فرمود، من علی اکبر حسین (ع) هستم. این بگفت و مرا رها کرد و بازگشت.
چون اندکی رفتم و گرسنه بودم، دو لقمه از آن گوشت و نان خوردم و از خواب بیدار شدم و دیدم که سحرگاه است و هنگام باز شدن درهای حرم، اما گویا بر اثر خوردن آن نان، آتشی در شکمم افروخته و سیخِ سرخی در جگرم فرو برده بودند و عطشی شدید بر من غالب آمده بود. لذا ظرف آبی که داشتم را برداشتم و نوشیدم، اما آن آب، سوز تشنگیم را فرو نبُرد و آتش جگرم را خاموش نکرد و جگرم زبانه می‌کشید و دلم درد می‌کرد و می‌سوخت.
به ناچار تا بامداد صبر کردم و چون بی تاب شدم، برخاستم و بدان دروازه‌ی شهر که به دریا باز می‌شد رفتم و در آنجا چون بی هوشی به رو بر زمین افتادم تا اینکه درها باز شد و من به لب دریا دویدم و خود را با سینه و صورت در آن افکندم و هر چه از آن می‌نوشیدم، سیراب نمی‌شدم تا اینکه به قدرِ یک سبو، از آن آب نوشیدم و چون سر برداشتم، قی کردم و با آن آب، از دهانم چیزی مانند پاره‌های جگر سوخته‌ای که روی آتش، کباب شده باشد بیرون آمد. دو باره به آب افتادم و از آن نوشیدم و باز قی کردم و پاره سوخته های دیگری بیرون آمد و به یاد ندارم که آیا بار سوم را هم گفت یا نه؟
گفت: در بار دوم یا سوم بود که دیدم تشنگیم فرو نشست و گرسنگی و ضعفی شدید بر من غالب شد؛ به سوی شهر برگشتم و چون به تپه‌ی نزدیک شهر رسیدم دیدم که ضعف و گرسنگی‌ام در حدی است که نمی‌توانم از آن بالا بروم. به ناچار نشستم تا یکی از مردمِ شهر رسید و از او نانی گرفتم و خوردم، اما نگران دردِ دل و قی کردن بودم و چون به راه افتادم و به خانه رسیدم از آنها اثری ندیدم و دیدم بر عکسِ روزهای گذشته، گرسنه‌ام. به بازار رفتم و نان خردیم و خوردم و از درد و قی کردن اثری ندیدم.
مولف گوید: نام این مرد علی اکبر بود و اهل بروجرد و جمعی از اهل علم و طلاب نجف، نهایت تقوا و قوّت ایمان و اخلاص او را تایید می‌کردند؛ تا آنجا که در مدت مجاورت در نجف، آب بینی و دهانش را در صحن مطهر نمی‌انداخت و آنها را در ظرفی جمع می‌کرد و بیرون می‌برد و در شبانه روز، فقط چند ساعتِ معین کسب می‌کرد و می‌گفت همین اندازه برای خرجم در فراوانی و گرانی بس است.

دار السلام (ترجمه)، محدث نوری، انتشارات اسلامیه، ج2، ص 291   [با اندکی تلخیص]

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۱/۰۳
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی