قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

بازم آمد عشق یار، آهسته بَر زد حلقه بَر دَر

تا به رویش در گشودم بر گرفتم تنگ دَر بَر

با وجود آشنایی خویش را بیگانه کردم

گفتمش گم کرده ای ره، ای به هر راهی تو رهبر

گفت ره را گم نکردستم تو خود کردی فرامش

عهد پیشین را و کردی خویش را حیران و مضطَر

عذرها آوردمش عذر نشد از من پذیرا

عجزها و لابه کردم، می نکرد او هیچ باور

زاری و عجز و تضرّع خاکساریّ و تواضع

هرچه افزونتر ز من شد می شدش قوّت فزونتر

هر چه گفتم من نه مرد عشقم، از اهل دمشقم

گفت نی نی، دانمت هستی وفایی ز اهل شوشتر

گفتمش پیر و حزینم عشق را باید جوانی

گفت می آرم نشاط و نوجوانی را من از سر

هر چه کردم عجز و زاری التماس و بی قراری

کاین حزین ناتوان را این زمان بگذار و بگذر

گفت بگذار این سخن ها بگذر از این مکر و فن ها

تا به کی زین ما و من ها، می کنی جان را مکدّر

گفتمش من لایق و قابل نیَم این موهبت را

گفت این در، جز قبولِ او ندارد شرط دیگر

عَرصه بر من تنگ شد احوال را دانی چسان بود

او به سان شیر غرّان، من چو مور لَنگ لاغر

تاخت بر ملک وجودم، ساخت ویران هست و بودم

بر فلک افراخت دودم، بر دلم افروخت آذر

فارغم کرد از من و ما، از غم دنیا و عُقبی

کرد جانم را مصفّا، ساخت قلبم را منوّر

گفتمش ای عشق والا، مرحباً اهلاً و سهلا

ای تو از هر چیز احلا، وی تو از هر چیز برتر

گرچه هستی اصل ناکامی ولیکن باشد از تو

عیشها یک جا مهیّا، کام ها یکسر میسّر

آفرین ای عشق مُقبَل آفت غم، راحت دل

از تو آسان هر چه مشکل وز تو زیبا هر چه منکر

از تو، رنگین چهره‌ی گُل، وز، تو شیدا جان بلبل

وز تو مشکین جُعد سُنبُل، وز تو رنگین زُلف ضیمر

پرتو اندازی اَلا، ای عشق اگر بر شوره زاری

بردمد زان شوره زاران تا ابد نسرین و نستر

قُرب دَه سال است باشد بی تو‌ام ای عشق جانان

ساغر دل خالی و پُر چشم و لب خشکیده و تر

مر مرا، در عین دلگیری نمودی دستگیری

دادی الفت اندر این پیری میان ما و دلبر

دلبر و دلدار و دلجو آن مه واللّیل گیسو

هل اَتی خو، والضُّحی رو، مظهر دادارِ داور

مظهرش گفتم از آن رو تا که از حرفم بری بو

کش توان گفت اِنَّهُ هُو با همان معنای دیگر

آهن اندر آتش، آتش نیست اما هست آتش

امتحان را، دست بر زن گر نمی داریش باور

اوست علم و اوست عامل اوست فعل و اوست فاعل

اوست امر و اوست آمر، اوست صادر اوست مصدر

صد هزاران عالم و آدم سِزَد، مَر قدرتش را

تا ز نو ایجاد گرداند اگر باشد مقدّر

بر زمان حکمش روان آنسان که گرخواهد نماید

خود مؤَخَّر را مقدّم یا مقدّم را مؤخَّر

خیمه‌ی اِجلال را چون بر زند قنبر به جایی

عرش اعظم را محدّب می شود آنجا مقعّر

آیه‌ی تطهیر آمد از پی پیرایه او را

ورنه بوده است او ز اول طاهر و طُهر و مطهّر

ساقی کوثر امیر مؤمنان مصباح ایمان

شیر و شمشیر خدا، میر هدی ضرغام و حیدر

من که تفسیر سقاهم ربُّهم یا رب ندانم

لیک می دانم علی را، صاحب و ساقی کوثر

آنکه اندر، لیل ظلما راکع و سجّاد و بکّاء

وانکه اندر، روز هیجا صف کِش و صفدار و صفدر

آن که در محراب طاعت خاضع و مسکین و خاشع

وانکه اندرحرب مَرحَب شیر مُغضِب لَیث قسور

مرحبا، مرحب کُشی کز تاب تیغ آبدارش

مرحب و مرکب به خاک افتاد و از جبریل شهپر

کی حصین می گشت حصن دین و محکم باب ایمان

آن در سنگین نمی کندی اگر، از حصن خیبر

آنچنان برکند با قهرش که گر، می خواستی او

می نشاندی بر در دروازه‌ی ملک عدم، دَر

کز عدم ننهد قدم دیگر کسی در ملک هستی

تا نیاید هرگز از آن در، بدر یک نفس کافر

لافتی الّا علی لا سیف الّا ذولفقارش

از اَحَد آمد به شأن اندر اُحُد، چون شد مظفّر

تا شود همرنگ با حزبش به جنگ بدر و احزاب

آسمان پوشید ز انجم جوشن و از مهر مغفر

عمرو عَنتَر کشتن او را نیست مدحی یا ثنایی

آنکه می باشد به امرش هست و بود عمرو عنتر

تیغ لا شِکلش به نفی کفر و در اثبات ایمان

کرد در عالم بلند آوازه‌ی الله اکبر

از ازل با تیغ خون ریزش اجل همراز و همدم

تا ابد با طایر تیرش قدر، هم بال و هم پر

از گِل آدم گُل رویش نه گر منظور بودی

تیره خاکی را ملایک سجده کی کردند یکسر

ساحلی از بحر جودش گر نبودی کوه جودی

تا قیامت نوح در کشتی به طوفان بودی اندر

پور آذر گر که سرگرم از ولای او نبودی

کی شدی برداً سلاماً آذرا، بر پور آذر

گر، نمی فرمود اِقبَل لا تَخَف بر پور عمران

تا ابد، می بود، وَلّی مدبراً از بیم اژدر

پور مریم گر نمودی مرده را خود زنده از دم

بود از آندم کش دمیدی ایلیا در جِیبِ مادر

بود او با هر نبی در سرّ و با احمد به ظاهر

گر نبودی او، نبودی هیچیک ز ایشان پیمبر

از پی رفع خیال لم یلد لم یولد است این

کش نبی کُفواً له گردید و میخواندش برادر

کشتی هستی به دریای عدم نابود گشتی

هستی او گر در این دریا نمی افکند لنگر

گوهر تاج ولایت شاه اقلیم هدایت

کز عبودیّت شدش ملک ربوبیّت مسخّر

چون منی کی می توان مدح و ثنا کردن شهی را

کش خدا مدّاح و قرآن مدح و راوی شد پیمبر

یا امیرالمومنین یا ذالکرم یا شاه مردان

ای به هر دردی تو درمان وی به هر سِّری تو رهبر

صد هزارم غم به قلب بی سکون گردیده مُدغم

صد هزار آذر، به جان بی قرارم گشته مضمر

دارم آذرها به جان غم ها به دل یکسر نهایی

نیست هر گز چاره آنها را نه با زور و نه با زر

زور و زر هرگز نگرداند شقاوت را سعادت

جز تو قادر بر تصرّف کیست اندر عالم ذر

این شقاوت را مبدّل بر سعادت کن به زودی

حق احمد حق زهرا، حرمت شُبَّیر و شَبَّر

هر بلایم بر سر آیدی کسَر از لا و بلی شد

گیرم اینجا بگذرد چون بگذرد فردای محشر

یا علی این یک غمم باشد ز غم های نهانی

هیچیک ز آنها نباشد بر تو پنهان و مستّر

دارم امّید و تمنّا از تو در دنیا و عقبی

لطف و احسان جود و اعطا هی پیاپی هی مکرّر


دیوان آخوند ملا فتح الله شوشتری (وفایی)

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۵
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی