حکایت آن عارف که شنید مکالمهی زن را با شوهر
عارفی میرفت روزی در رهی
با دلِ دانا و جانِ آگهی
ناگهش آمد به گوش از روزنی
کاین سخن میگفت با شویی زنی
بگذرانم از تو گر نان ناریم
تشنه و بیآب و نان بگذاریم
هم اگر شبها نیاری روشنی
هم اگر نَدْهی مرا پوشیدنی
جمله اینها بگذرانم ای عزیز
از تو اینها من نخواهم هیچچیز
لیک اگر بر من گزینی دیگری
یا به رخسار دگر زن بنگری
نگذرانم از تو هرگز این گناه
نیکی از من دیگر ای شوهر مخواه
مرد عارف این سخن را چون شنید
نعرهای بیاختیار از جان کشید
زد گریبان چاک و بیهوش اوفتاد
جویِ اشک از دیدگان بر رو گشاد
جمع شد برگِرد او بُرنا و پیر
هین چه دیدی ای تو بینا و خبیر
این بنای عقل و هوشت از کجاست؟
آتشی پیدا نه جوشت از کجاست؟
گفت، آتش هم نهان هم ظاهر است
چشمتان، اما ز دیدن قاصر است
نغمهی داود از هرسو بلند
گوشتان، لیکن کرند و اَنجُخَنَد[12]
حِسِّ جسمانی، همه قشر است و پوست
حُسنهای روح، مغز و لُبِّ اوست
تا زبانِ روح تو گویا نشد
چشم او بینا و شَمّ، بویا نشد
ذوق و لمس و سمع او دانا نشد
دست او گیرا و پا پویا نشد
حُسن تو بی مغز باشد، بیسخن
لفظِ بی معنی و ضَرعِ بیلَبن
هم گلِ بی بوی و شمعِ بی فروغ
هم سبوی خالی از دوشابِ دوغ
قشر باشد، جز به قشرش راه نیست
هیچ اوصافی ز مغز آگاه نیست
آنچه هست اینجا، چه جوهر چه عَرَض
زشت یا زیبا و صحت یا مرض
جملگی قشرند، مغز صافشان
در ورای این جهان باشد عیان
چون حواست را نباشد مغزِ نغز
کی رسد اینها بسوی لُبّ و مغز؟
جز به قشر، آن را نباشد رابطه
مینفهمند غیر آن، زین واسطه
زین سبب فرمود آن بی چند و چون
می، نداند غَیرُهُ و الراسخون
چشم جان بگشای، ای جانِ عمو
تا زِ هر چیزی ببینی مغز او
پس ز مغز او به اصلش پیبَری
پس ز مغزِ مغز، اصلش بنگری
چشم جان بگشای و بنگر بیحجاب
هرطرف در جلوه، سیصد آفتاب
دیدهی جان پردهها را بردَرَد
در نهادِ قشرها لُب بنگرد
در درون هریکی بیند عیان
گشته صد خورشیدِ نورافکن، نهان
در درون آن دگر دارد وطن
اهرمن در اهرمن در اهرمن
پردهبینی این یکی را در بهشت
دوزخ آن یک را نهفته در سرشت
گر گشایی، گوش جانِ تیزهوش
می نیابی در جهان، چیزی خموش
مغز هرحرفی بگوش آید تو را
مرغ جان زان در خروش آید ترا
هم بر این منوال باقی حواس
همچو نطق و شامه و ذوق و مساس
پاک گردی ره به پاکانت دهند
جان شوی، آغوش جانانت دهند
صافیان از تو نفور و دردمند
هر گروهی جنس خود را طالبند
ناریان مر ناریان را جاذبند
نوریان مر نوریان را طالبند
حبس در حبس و مضیق اندر مضیق
صحبت دبّاغ و عطار ای رفیق
مرد عارف گفت گوشِ جانِ من
مغز و لُبّ بشنید از گفتار زن
آمد از غیبم، به گوشِ جان، خطاب
کای تو مانده وز پسِ نهصد حجاب
گر نکو نبود نماز و روزهات
ور نباشد طاعت هرروزهات
گر گنه آری سوی من، کوهکوه
زانچه آید هردو عالم، زان ستوه
من بیامرزم ز فیضِ عامِ خود
خواندهام، غفّارِ مطلق، نامِ خود
مغفرت، مر معصیت را طالبست
اهل عصیان را، سوی خود جاذبست
مغفرت، آری بُوَد عصیانطلب
چونکه عصیان شد، ظهورش را سبب
همچنانکه ذات خلاق جهان
بود غیب مطلق و راز نهان
گفت آن عارف که با من گفت باز
آن نگارِ روحبخشِ دلنواز
هرگناهی را بیامرزم، ولی
مینبخشم گر بجز من مایلی
گر تو را در دل، هوای غیر ماست
ترک آن دل کن، که آتش را سزاست
هرکه با من، غیر من انباز کرد
هفت دوزخ را به خود، در باز کرد
کاین گنهکاریست کو معذور نیست
این گنه، در نزد ما مغفور نیست
از نبی آن حکم سرمد را عیان
اِنَّهُ لا یَغفِرْ اَنْ یُشَرک بخوان
وز نبی بشنو به صد بانگ و نوا
کُلُّ ذَنبٍ ما سِویَ الاِعراض را
رو مگردان آنچه میخواهی بگوی
سوی ما آی، آنچه میخواهی بجوی
دل به ما ده، ما خریدار دلیم
نی خریدارِ تن و آب و گلیم
گر نماز و روزهات فرمودهام
زان بسوی خود رهت بنمودهام
هم زکات و خمس و هم حج و جهاد
مطلب از جمله بُوَد صِرف فؤاد
تا بگردانی دل از مال و وطن
از عیال و خانمان و جان و تن
روی برتابی از اینها یکسره
روی آری سوی آن یارِ سره[13]
معنی اینها همه یکسان بُوَد
روی دل کردن سوی جانان بود
زین سبب بی قصدِ دل، زینها یکی
نیست مقبول خداوند اندکی
لیک میل دل بُوَد آنجا قبول
گرچه تن را از عمل باشد ذُهوُل[14]