قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم

مجموعه ای از حکایات و فضایل پیرامون ائمه اطهار علیهم السلام

قل الله ثم ذرهم
طبقه بندی موضوعی

در کتاب شریف بحار (ج51)، آمده است که:

 جماعتى از ثقات ذکر کرده‌‌اند، مدّتى ولایتِ بحرین، تحت حکم فرنگ بود و فرنگیان، مردى از مسلمانان را والى بحرین کردند که شاید به سبب حکومتِ مُسلِم، آن ولایت معمورتر شود و اصلح باشد به حال آن بلاد. و آن حاکم از ناصبیان بود و وزیرى داشت که در نَصب و عداوت از آن حاکم شدیدتر بود و پیوسته اظهار عداوت و دشمنى نسبت به اهل بحرین مى‏نمود، به سبب دوستى که اهل آن ولایت نسبت به اهل بیت رسالت (علیهم السلام) داشتند. پس آن وزیرِ لعین، پیوسته حیله‏ها و مکرها مى‏کرد براى کشتن و ضرر رسانیدن به اهل آن بلاد.

پس در یکى از روزها، وزیرِ خبیث داخل شد بر حاکم و انارى را که در دست داشت به حاکم داد؛ حاکم بر آن انار چون نظر کرد، دید بر آن نوشته:

«لا اله الّا الله، محمّد رسول الله، و ابو بکر و عمر و عثمان و على خلفاء رسول الله».

و چون حاکم نظر کرد دید که آن نوشته، از اصلِ انار است و به صناعت خلق نمى‏ماند.

پس از آن امر، متعجب شد و به وزیر گفت: «این علامتى است ظاهر و دلیلى است قوى بر ابطال مذهب رافضه، چه چیز است رأى تو در بابِ اهلِ بحرین؟»

وزیر گفت: «این‏ها جماعتى هستند متعصّب که انکار دلیل و براهین مى‏نمایند و سزاوار است از براى تو که ایشان را حاضر نمایى و این انار را به ایشان بنمایى، پس هرگاه قبول کنند و از مذهب خود برگردند، ثواب جزیلی از براى تو است و اگر از برگشتن ابا نمایند و در گمراهى خود باقى بمانند، ایشان را مخیر نما میان یکى از سه چیز: یا جزیه بدهند با ذلّت، یا جوابى از این دلیل بیاورند، و حال آن که مفرّى ندارند، یا آن که مردان ایشان را بکش و زنان و اولاد ایشان را اسیر نما و اموال ایشان را به غنیمت بردار».

حاکم رأى آن خبیث را تحسین نمود و به دنبال علما و افاضل و اخیار ایشان فرستاد و ایشان را حاضر کرد، و آن انار را به ایشان نشان داد و به ایشان خبر داد که اگر جواب شافى در این باب نیاورید، مردانِ شما را مى‏کشم و زنان و فرزندانِ شما را اسیر مى‏کنم و مالِ شما را به غارت برمى‏دارم یا این که باید مانند کفّار با ذلّت جزیه بدهید!»

 و چون ایشان، این امور را شنیدند متحیر گردیدند و قادر بر جواب نشدند و چهره‌ی ایشان متغیر گردید و بدنشان بلرزید.

پس بزرگانِ ایشان گفتند: «اى امیر! سه روز ما را مهلت ده! شاید جوابى بیاوریم که تو از آن راضى باشى و اگر نیاوردیم بکن با ما آنچه که مى‏خواهى!».

پس تا سه روز ایشان را مهلت داد و ایشان با خوف و تحیّر از نزد او بیرون رفتند و در مجلسى جمع شدند و رأى‏هاى خود را جولان دادند تا آن که ایشان بر آن متّفق شدند که از صلحاى بحرین و زهّاد ایشان، ده نفر را اختیار نمایند؛ پس چنین کردند، آنگاه از میان ده نفر سه نفر را اختیار کردند، پس یکى از آن سه نفر را گفتند که تو امشب بیرون رو به سوى صحرا و خدا را عبادت کن و استغاثه نما به امام زمان، حضرت صاحب‌‌الأمر (عج) که او امام زمان ما است و حجّتِ خداوند عالَم است بر ما؛ شاید که به تو خبر دهد راه چاره‌ی بیرون رفتن از این بلیه‌ی عظیمه را.

پس آن مرد بیرون رفت و در تمامِ شب، خدا را از روى خضوع، عبادت نمود و گریه و تضرّع کرد و خدا را خواند و استغاثه به حضرت صاحب‌‌الأمر «صلوات الله علیه» نمود تا صبح، و چیزى ندید و به نزد ایشان آمد و ایشان را خبر داد.

و در شب دوّم یکى دیگر را فرستادند و او مثل رفیقِ اوّل دعا و تضرّع نمود، اما او نیز چیزى ندید؛ پس اضطراب و جزع ایشان زیاده شد.

پس سوّمى را حاضر کردند و او مرد پرهیزکاری بود و اسمش محمّد بن عیسى بود و او در شب سوم، با سر و پاى برهنه به صحرا رفت و آن شب، شبى بود بسیار تاریک و به دعا و گریه مشغول شد و متوسّل به حقّ تعالى گردید که آن بلیّه را از مؤمنان بردارد و به حضرت صاحب‌‌الأمر «صلوات الله علیه» استغاثه نمود و چون آخر شب شد، شنید که مردى به او خطاب مى‏نماید که: «اى محمّد بن عیسى! چرا تو را با این حال مى‏بینم؟ و چرا بیرون آمدى به سوى این بیابان؟»

او گفت: «اى مرد! مرا واگذار که من از براى امر عظیمى بیرون آمده‏ام و آن را ذکر نمى‏کنم مگر از براى امامِ خود و شِکوِه نمى‏کنم آن را مگر به سوى کسى که قادر باشد بر کشف آن.»

گفت: «اى محمّد بن عیسى! منم صاحب الأمر! ذکر کن حاجت خود را!»

محمّد بن عیسى گفت:

«اگر تویى صاحب الأمر، قصّه مرا مى‏دانى و احتیاج به گفتن من ندارى.»

فرمود: «بلى! راست مى‏گویى، بیرون آمده‏اى از براى بلیّه‏اى که در خصوصِ آن انار، بر شما وارد شده است و آن تهدید و تخویفى که حاکم بر شما کرده است».

محمد بن عیسى گفت که: چون این کلامِ مُعجِز نظام را شنیدم متوجّه آن جانبی شدم که آن صدا مى‏آمد و عرض کردم: بلى! اى مولاى من! تو مى‏دانى که چه چیز به ما رسیده است و تویى امام ما و مَلاذ و پناه ما و قادرى بر کشف آن بلا از ما».

پس آن جناب فرمود: اى محمّد بن عیسى! به درستی که در خانه‌ی وزیر -لعنة الله علیه- درخت انارى است. وقتى که آن درخت بار گرفت، او از گِل، به شکل انار، قالبی ساخت و دو نصف کرد و در میانِ هر نصفِ قالب گِلی، کلماتی را که می‌‌خواست نوشت و انار، هنوز بر روى درخت کوچک بود، وزیر انار کوچک را در میان آن قالبِ‌‌های گِلی گذاشت و آن را بست. انار کوچک چون در میان آن قالب، بزرگ شد، اثر آن نوشته‌‌ها بر رویش ماند و شمایلش چنین شد.

پس صبح فردا چون به نزد حاکم رفتی به او بگو: «من جواب این بلیّه را با خود آورده‌‌ام و لکن ظاهر نمى‏کنم مگر در خانه‌ی وزیر».

پس، وقتى که داخل خانه‌‌ی وزیر شوید، به جانب راست خود در هنگام داخل شدن، غرفه‏اى خواهى دید؛ پس به حاکم بگو که جواب نمى‏گویم مگر در آن غرفه، زود است که وزیر ممانعت مى‏کند از دخول در آن غرفه و تو مبالغه بکن به آن که به آن غرفه وارد شوی و نگذار که وزیر زودتر از تو و تنها داخل غرفه گردد و تو اوّل داخل غرفه شو.

پس در آن غرفه، طاقچه‏اى خواهى دید که کیسه‌ی سفیدى در آن است و آن کیسه را بردار که در آن قالب گِلى است که آن ملعون، آن حیله را در آن کرده است. پس در حضورِ حاکم آن انار را در آن قالب بگذار تا آن که حیله‌ی او معلوم گردد.

و اى محمّد بن عیسى! علامت دیگر، آن است که به حاکم بگو: «معجزه‌ی دیگر ما آن است که آن انار را چون بشکنید به غیر از دود و خاکستر، چیزى دیگر در آن نخواهید یافت، و بگو اگر راستىِ این سخن را مى‏خواهید بدانید، به وزیر امر کنید که در حضورِ مردم، آن انار را بشکند؛ و چون بشکند، آن خاکستر و دود بر صورت و ریش وزیر خواهد پاشید.»

و چون محمّد بن عیسى این سخنانِ معجزه آمیز را از آن امامِ عالی شأن و حجّت خداوند عالَمیان شنید، بسیار شاد گردید و در مقابل آن جناب، زمین را بوسید و با شادى و سرور به سوى اهل خود برگشت و چون صبح شد به نزد حاکم رفتند و محمّد بن عیسى کرد آنچه را که امام(ع) به او امر فرموده بود و ظاهر گردید آن معجزاتى که آن جناب به آنها خبر داده بود.

پس حاکم متوجّه محمّد بن عیسى گردید و گفت: «این امور را کى به تو خبر داده بود؟»

گفت: «امام زمان و حجّتِ خداى، بر ما».

والى گفت: «کیست امام شما؟».

پس او از ائمّه (علیهم السلام) هر یک را بعد از دیگرى خبر داد تا آن که به حضرت صاحب الأمر «صلوات الله علیه» رسید.

حاکم گفت: دست دراز کن که من بیعت کنم بر این مذهب و من گواهى مى‏دهم که نیست خدایى مگر خداوند یگانه، و گواهى مى‏دهم که محمّد(ص) بنده و رسول او است؛ و گواهى مى‏دهم که خلیفه‌ی بلافصل بعد از آن حضرت، حضرت امیر المؤمنین على(ع) است، پس به هر یک از امامان بعد از دیگرى تا آخر ایشان (علیهم السلام) اقرار نمود و ایمان او نیکو شد و امر به قتل وزیر نمود و از اهلِ بحرین عذر خواهى کرد و این قصّه، نزد اهل بحرین معروف است و قبر محمّد بن عیسى نزد ایشان معروف است و مردم او را زیارت مى‏کنند[1].



[1] منتهی الامال، حاج شیخ عباس قمی، انتشارات هجرت، ج2، ص 828

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۱۰
محمد حسنی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی